پبام دوست

پیام زیبا و دلنشین و ماندگار دوست

دربارۀ آرمانشهر 75

 

دوست عزیز پرویز،

 

چه خوب و زیبا رندی را از خواجه آموخته‌ای. برداشت‌های خام و ناشیانه‌ام را در كنار برداشت‌های پخته واستادانه‌ات می‌گذاری كه شاید متنبه شوم و در این وادی پای ننهم، اما من هم از خواجه آموخته ام كه وقتی اسیر دل می شوم دل به دریا بزنم و از ترشدن دامن و نام وننگ نهراسم.    

 

محبوبیت حافظ و راهیابی به دل ها در اختیار خواجه نیست. آن چه به اراده و خواست او بستگی دارد، آن است كه صادقانه كار دل می‌كند و هرچه می‌گوید از دل برمی خیزد ناگزیر بر دل می‌نشیند.

حافظ خواسته یا نا خواسته و دانسته و یا ندانسته به كسی خیانت نكرده است. ممكن است كه محبوبیتش بر محبوبیت استادان سخن سایه انداخته و حتا میدان محبوب شدن را بر آنان تنگ كرده باشد. اما میدان فصاحت و تنوع سخن و بیان تجربه های ارزنده و شرح متنوع احساسات را به آنان واگذاشته است. خواجه نه تنها گفته‌هایشان را كمرنگ نكرده، بلكه سخنان زر و زر سخنان آنان را تلالو بیشتری بخشیده است.

می شود با ارفاق و گذشت ظلمی را كه ناخواسته از جانب خواجه بر این بزگواران رفته است، پذیرفت اما خیانت را هرگز!

به گمانم برای پی بردن به راز محبوب‌القلوب بودن خواجه نزد عامه مردم، نباید به دنبال دلیل‌های دشوار و دور از انتظار رفت. شاید یك دلیل این باشد كه در شعرهای او نشانی از دروغ و ریا نیست. دیگر آن‌كه او مانند هر انسانی مرتكب اشتباه می شود، اما با این تفاوت كه از آن نمی‌گذرد و به آن اعتراف می‌كند. دلیل دیگر این‌كه حافظ معلم پند و اندرز نیست. اگر هم گاهی پند و هشداری می‌دهد، طرف سخنش دیگری نیست، بلكه خودش است. آن حافظ خیالی و همزادی كه در برابرش می‌نشیند و به درد دلش گوش می‌دهد و همراهیش می‌كند.

از همه مهم‌تر آن كه خواجه عاشق است و عشق را نجیبانه باور دارد. او دوست‌داشتن و عشق‌ورزیدن را دوای هر دردی می‌داند  و بر این باور است كه برای ابراز عشق و نشان‌دادن دوستی، به دوست، محبوب،  معشوق ویار نیاز است. و برای گذر از هفت‌شهر عشق و كوچه و پس كوچه‌های آن وجود یار و دستیار ضروری است. خواجه اعتراف می‌كند كه نه تنها انسانی كامل نیست، بلکه نیازمندی مانند من و تو است و همین نیاز مشترك، ما را به او نزدیك و نزدیك‌تر می‌كند چون احساس می‌كنیم كه او از جنس خود ما است. و دلیل دیگر آن‌كه خواجه تقسیم‌كردن را دوست دارد، او تنها بیم و اندوهش را تقسیم نمی‌كند، شادی و آبادی‌ش، شرمندگی و خرابی‌اش، شكست و سرگشتگی‌اش و حتا رسوایی و بی‌آبرویی‌اش رادر طبق اخلاص می‌‌گذارد.

خواجه به اندازه شیخ سعدی جهان را ندیده و تجربه نكرده و مزه تلخ واقعیت‌های زندگی را نچشیده است. و در حد و اندازه حكیم بزرگ توس جهان‌بینی و عرق ملی ند ارد و نگران به تاراج رفتن زبان و فرهنگ و هویت ایرانی نیست. اگرمصلی و آب ركن آباد شیراز عزیزش را از او نگیرند، خدا را شاكر است.

حكیم خیام در جست و جوی راز آفرینش و هدف آن است و چون راه به جایی نمی‌برد به بیراهه می‌زند و یا راه‌هایی را در پیش می‌گیرد كه پیمودنش از توان مردم عادی بر نمی‌آید.

حضرت مولانا، چنان گرفتار شور و شراره است و آتش درون چنان می‌سوزاندش كه آب جوی و بركه و دریاچه و دریا برای خاموش كردنش كفایت نمی‌كند. بنابراین تن به اقیانوس می‌سپارد به امید آن كه تلاطم و امواجش سبب كاهش تلاطم و موجب آرامش دل و درونش شود. اما ژرفای اقیانوس و شگفتی‌های آن از خود بیخودش می‌كند و زیر و رویش می‌كند. طوری‌كه جایی برای آرامش و آسایش نمی‌ماند و جایش را حیرانی و ناتوانی می‌گیرد.

خواجه جهانگرد نیست. بیشتر شیراز گرد است و شیراز نشین. دنیا گردی‌اش را تنها دوبار بوده است و آن هم تا دیار هرمز و یزد.

رهاورد این دو سفر چنان تلخ است كه بازگفتنش در عصر دهكده‌شدن جهان دل هر غریب دور از خانه را به درد می‌آورد. حافظ نیز مانند خیام كنجكاو است و می‌خواهد پی‌ببرد كه چرخ روزگار بر چه مداری و با چه هدفی می‌چرخد و به چون و چرایی آن پی‌ببرد. اما نه برای این كه از كار خدا سر دربیاورد، بلكه بیشتر در اندیشه دستیابی به راهی ایمن است، تا در دل یار نفوذ كند.

خواجه شیرین سخن ما نه كاخ با شكوهی چون شاهنامه را بر پا ساخته است كه باد و توفان نیز از گزندزدنش عاجز باشد و نه در شیفتگی وسوختن از خود بیخود‌شدن و شور و اشتیاق و دیوانگی به پای حضرت مولانا می‌رسد. او حكیم دل است و همه ذهن و توجه‌اش را بر كار دل متمركز كرده است. هرچه از دل می‌تراود و هر چه دل را می‌لرزاند و همه راه‌هایی كه به دل ختم می شوند و راه‌هایی كه از دل سرچشمه می‌گیرند، در حیطه تخصص اوست وبرای به دست آوردنش از جان و عمرش مایه گذاشته است.

خواجه خون به دل شده است تا به زبان دل آشنایی پیدا كرده است.

عمری را به پای كشف راز و رمز خطوطی كه سده‌ها بر دل ها كنده شده‌اند،  صرف كرده است تا كلید آن را بیابد و این راز سر به مهر را دریابد. در واقع خواجه رمز گشای معمای دل است و در سایه همت اوست كه كه ما جواب معما را می دانیم ویا فكر می كنیم كه می دانیم.

شاهكار خواجه آن است كه بدون هیچ نظر و غرضی در شاهنشین دل مردم منزل كرده است و به چنان جایگاه و پایگاهی دست یافته است كه با مرور زمان نیز متزلزل نمی‌شود. چون مردم با میل و رغبت او را به سلطانی و حكمرانی بی چون و چرای دل خویش بر گزیده اند.

رندی حافظ را ببین كه خود به این امر یقین دارد، اما رندانه از حاكمیت و پادشاهی خود بر دل ها سخنی نمی‌گوید. هرچند باری چند به شهرت و آوازۀ فراگیرش در اقصاء جهان اشارت دارد.

هنر اصلی حافظ راهیابی در دل‌ها ست و بر تر از آن جاخوش‌كردن و ماندگاری در دل ها ست.

خواجه هنر رندی را به اوج می‌رساند هنگامی كه شیوه‌های راهیابی به دل‌ها را غیرمستقیم می‌نمایاند، اما نحوۀ لانه‌كردن، ماندن و پاییدن در دل‌ها را برملا نمی‌كند. نه این كه حسود باشد و یا دلنگران رقیب. به گمانم رندانه دستیابی به آن را به من و تو وانهاده است تا بجوییم و بیابیم.
                                                                                               

                                                                                                 هوشنگ بافكر –  زرد بند



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM