مشاعره

دوست نازنینم! مرا توبیخ کردی برای پناه بردنم به شعر!

چه کنم هوشنگ دست از سرم برنمی دارد!

او از دروازۀ دلم گفت

و من هم دلم را سفره کردم!

 
                                                        دروازۀ دل 

هوشنگ بافکر

 

اي درتنهائيت تنها و غريب                          

اي درد آشنا، اي مرد تن داده به كنج انزوا

 هشدار! نخوري فريبِ اين آشناي دلفريب

مپذيرحرف هاي بي هوده را

مشكن دل مادر بي چاره را

كز هزاران راهي كه هنوز مي دهدت نشان

نيابي ديوار بدون پنجره را

 

اي عزيزي كه ديده به ديوار دوخته اي

و به اميد روزي نشسته اي

تا پنجره اي باز شود

و روز و روزگاري نو آغاز شود

 

اي نازنين نپذير، چون مادر نيست

ديگر گوشي نيست

تا به قصۀ غصه هاي تو گوش كند

باور كن، اين طور نيست

اگر دل به اين سراب دهي

به كژراهه مي كشاند تو را

به بي راهه مي برد تو را

 

پنجره براي تو كوچك ست

بگشا دروازه دلت! 

برگرد به آغوش مادرت

که نه مادر، پدرت هم بود

بشتاب و چون گذشته هاي دور

بگير گوشه چادرش!

تا بازت پا به پا برد

همراهيت كند و ره نشانت دهد

تا بزدايدت اندوه از جبين

تا در گوش بگويدت : اي عزيز

جان دل، اي نازنين، ببين!

غم چرا، ماتم چرا؟

زندگي اين ست و همين  

و چيزي نبوده و نيست جز اين .

 

 

 

                         هیچ کس نیست که نتوان دوستش داشت

پرویز رجبی

 

نه برادر!

مرا با این پنجره حکایتی ست دیگر

غرش انبوه شکفتن را مگر نشنیدی؟

بوی زنبیل نگاه مگر نپیچید در فضا؟

 

من همین امروز

همین امروز

همین چند دقیقه پیش

پنجره ام را کاشتم در یک گلدان

و چند دقیقه است که یک درخت آلبالو

شکوفه کرده است

در کنار دروازۀ دلم!

 

همین حالا می بینم که گوشواره ها دارند سرخ می شوند

حتما مادرم پیدایش خواهد شد

از پنجره دیم چادر مادرم را

که همچون پریان رقصان می آید

برای پختن مربا

و اولین لیوان شربتش را

احسان من خواهد کرد

مادرم اهل احسان بود

 

بعد با دانه های آلبالو

مربعی خواهم ساخت از جنس پنجره

تا نسل پنجره بریده نشود!

 

بعد کنار پنجره خواهم ایستاد

و زنبیل هیچ نگاهی را بی آلبالو نخواهم گذاشت

ماتم نگرفته ام به خدا!
من هم می دانم که زندگی همین است
من هم می دانم که
هیچ کس نیست که نتوان دوستش داشت

 

اما من پنجره ام را رها نخواهم کرد

من برای رسیدن به این پنجره

از دروازۀ دل گذشته ام

و دنیا و مردم را از همین پنجره می بینم
از تو چه پنهان

غریبی که نیستی!