ناتنی ها (41)
یاد سگ های محله مان به خیر!
و به یاد سگ های آشنای محله.
بعد به یاد کلی مردم آشنا.
و به یاد درخت های بید آشنا.
و بعد به یاد درخت آلبالوی حیاطمان افتادم که تک تک زخم های تنه اش را می شناختم.
و بعد به یاد آوردم که همیشه فکر می کردم که کلاغ هایی را که می بینم، همان کلاغ های همیشگی هستند. آشنای آشنا.
ما غریبه نداشتیم.
سگ های محله احساس غربت نمی کردند.
و پاسبان ها بدون این که همه شاعر باشند، همه می دانستند که ما بچه های پدر و مادرهایمان هستیم.
توی کوچه ها و خیابان ها به همه سلام می کردیم و از همه سفارش می گرفتیم که به پدر و مادرهایمان حتما سلام برسانیم.
یک روز با دوچرخه ای که اجاره کرده بودم، سر پیچ خیابان خوردم زمین و رکاب دوچرخه شکست. بیچاره شدم و نشستم کنار جوی آب، در پناه بیدی که می شناختمش، تا غصه ام را از رهگذرهای آشنا پنهان کنم. سرم را انداخته بودم پایین. هم غصه می خوردم و هم به مورچه های آشنا نگاه می کردم...
ناگهان مردی واقعا غریبه سرم را میان دو دستش گرفت و از غصه ام پرسید... گفتمش... دو چرخه را از زمین آشنا برداشت و بعد دستم را گرفت و بعد با هم رفتیم به دکانی که دوچرخه را اجاره کرده بودم. بعد با صاحب دکان حرف زد و پولی کف دستش گذاشت. بعد آمد به طرفم و با دستش زد به پشتم و گفت: «تمام شد. برو». نگاه کردم به صاحب دکان. لبخند داشت. وقتی که سرم را برگرداندم، مرد بیگانۀ آشنا رفته بود.
بعد از این فکرها، ناگهان احساس کردم که بد جوری حتی با خودم ناتنی شده ام. معنی واژه ها عوض شده اند.
کلاغ ها سرسنگین شده اند و احساس می کنم که با من قهرند.
ستاره ها به آسمان دیگری کوچ کرده اند.
مورچه ها احساس غربت می کنند و دیگر من هم لهجۀ آن ها را نمی فهمم.
می خواهم از دوست داشتن حرف بزنم. می ترسم رهگذرهای ناتنی با لهجۀ من بیگانه باشند. دیگر حتی نمی توانم از رهگذری بپرسم که ساعت چند است...
دیروز در بانک جلو پیشخوان صف بود. لنگ لنگان خودم را رساندم به پیشخوان، تا تکیه بدهم. مردی با صدایی عصبی اعتراض کرد که چرا نوبت را رعایت نمی کنم. گفتم، رعایت خواهم کرد. فقط احتیاج به تکیه دادن داشتم. با خشونت گفت:
«خدا به دادتان می رسد، نه حق من»!
ناگهان دلم برای سگ های تنی محلۀ کودکیم تنگ شد...
با فروتنی
پرویز رجبی