آرمانشهر حافظ (87)
محفلی در درون حافظ
با غزلی کاملا متفاوت!
سمنبویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند
پریرویان قرار دل چو بستیزند، بستانند
شاید اگر حافظ در روزگار ما میزیست، از فرط تنهایی ناگزیر از سرودن چنین غزلی نمیبود. غزلی که هر بیتش نشان از یکی از کابوسهای مدام حافظ دارد. فراموش نکنیم که رسانههای گروهی، تلفن و اینک اینترنت جلوی انباشتهشدن بسیاری از نیازهای ما را میگیرند و عقدهها را میگشایند. در هیچ روزگاری، بشر دم به دم میلونها و میلیونها پیک ندوانیده است. شیراز بیپنجرۀ روزگار حافظ کجا و اتاق هزارپنجرۀ ما کجا؟ امروز مرزها وجاهت خود را از دست دادهاند. وای اگر حافظ چنین امکانی را میداشت. حتما باد صبا از چشمش میافتاد!...
البته ما با سابقۀ درخشانی که از «باد صبا» داریم، میتوانیم اینترنت را باد صبا هم بخوانیم. - باد محرمی که با سرد و گرم شدن هوای دلت، برمیخیزد و به هر سویی که میخواهی بال میکشد. با اینترنت مرغ دلت را هم به پرواز درمیآوری و به آنی از یکی از پنجرههایی که میگشایی به پروازش میفرستی، تا با چراغی سبز در دست، در هرکجایی که میخواهی فرود آید. بدون دقالباب. و یا با دقالبابی بر دیوارۀ درون دلی که شوق تماسش را داری.
به گمانم خواجه غزل امروز را برای گشودن پنجرهای سروده است که دهها چارچوب متفاوت دارد. بدون اشاره به «مقصودی» خاص. برای فراهمآوردن آرامشی برای دلی که خوابش نمیبرد و هوای خفتنش نیست. شاید خاطرهای ناتمام و هزارپاره او را انگیخته بوده است. مثل اینکه به خودش میگوید: «هیس!»، تا مگر خوابش ببرد، که نمیبرد! پنهان نمیکنم که من صدای آرامبخش این «هیس!» را همواره در گوش دارم که غبار غم میزداید!..
گاهی، هنگامی که حافظ فعل را به صورت جمع به کار میبرد، اشارهاش به «مقصودی» واحد است. «سمن بو» چون می نشیند، غبار غم را میخواباند و هنگامی که دل را به چنگ آورد، توانش را میرباید و آن را میستاند و مثل مومی در دست میورزدش!
سمنبویان غبار غم چو بنشینند، بنشانند
پریرویان قرار دل چو بستیزند، بستانند
و با بندِ جفا دل را مهار میکند و به سمند خود میبندد. برای تاختن! و آنگاه، چون جان را از زلف خوشبوی خود گشود، آن را میافشاند. یعنی چون جان در بند زلف خود را آزاد کرد، گیسو را میافشاند.
به فتراک جفا دلها چوبربندند، بربندند
ززلف عنبرین جانها چو بگشایند، بفشانند
و میخندد به اشک لعلگون (خونین) حافظ که مانند دانۀ انار فرومیافتد و همینکه پی به راز پنهانش برد میخواندش. شاید هم «خواندن» به معنای ترنم باشد. نمیدانم!
زچشمم لعل رُمانی چو میخندند، میبارند
زرویم راز پنهانی چو میبینند، میخوانند
و اگر سرانجام یک نفس دمخور او شود، بیدرنگ برخیزد و مانع از روییدن نهال شوق شود.
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند
و اگر «سمنبو» متوجه سرشک گوشهگیری چون حافظ شود، به دانۀ دُر خواهد رسید و اگر عاقل باشد، از این گوشهگیر سحرخیز روی مهر نخواهد گرداند! باری دیگر خواجه کودکانه، معصومیت خود را به ثبت میرساند، اگر چه با خودستایی...
سرشک گوشهگیران را چو دَریابند، دُریابند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند
بیت بعدی کمی دشوار است. هم میشود چنین برداشت کرد که: برداشتن و حذف منصور، راندن و حذف حافظ است.
و هم: اگر بسان آنچه بر منصور رفت، غافل از مرادِ منصور از استقبال از بردارشدن، حافظ را نخوانده، میراند.
و هم: اگر مانند منصور در آستانۀ وصل باشی، محکوم به نیستی میشوی.
چو منصور از مراد آنان که بردارند، بردارند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند، میرانند
و اگر کسی شوق راهیافتن به درگاه «مقصود» را داشته باشد، با ناز رو به رو خواهد شد و از این هنجار گریزی نیست!
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، نازآرند
که با این درد اگر در بند درمانند، درمانند
پیداست که حافظ در این غزل ناگفتههایی زیاد دارد. اشارۀ او تنها به سرفصلها بوده است و به گمان از سر بیحوصلگی. شاید هم او باری دیگر کلافه بوده است. آشکار میگویم که در بیشتر بیتها سرگردان ماندم. حافظ با این غزل، که ساختاری کاملا متفاوت از دیگر غزلهای او دارد، فقط ما را به محفل درون خود دعوت کرده است. هر مخاطبی میتواند به شیوۀ خود در این محفل حضور یابد. شاید ازیراست که با دیوان حافظ میتوان فال گرفت. یعنی مشکل خود را به میان محفل دواند و عکسالعملی دلخواه یافت!...
با فروتنی
پرویز رجبی