سحرنوشت

آرمانشهر حافظ (86)

نقبی باید!

 

دوش سودای رخش گفتم زسر بیرون کنم

گفت: کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم؟

 

جالب است که بیشتر انگیزه‌های حافظ برای سرودن غزل، شب‌هنگام و یا به هنگام سحر فراهم می‌آیند! گویا که او، مانند امروز، روزها دغدغه‌هایی از لون دیگر داشته است. همیشه فکر کرده‌ام که شب‌ها خانۀ حافظ بیشتر از روزها بوی یاس می‌داده است! و شب‌ها کوچه‌های بدون پنجرۀ شیراز شهر را کم‌تر از روز از رونق می‌انداخته‌اند! و لابد نقارۀ غروب را کی‌نواختند، تازه حافظ روز خود را در پرتو شمع آغاز می‌کرده است. آنک بود که تندیس‌های درون و بیرون حافظ جان می‌گرفتند و به «خرابات» او رونق می‌بخشیدند و آن را به آبادی پرشکوهی تبدیل می‌کردند.

چند روزی که از سر پیری بستری بودم، خوش داشتم که در خیالم و در پشت پلک‌های بسته‌ام نقش دیگری از حافظ را برای خودم بسازم. نقشی متفاوت از حافظی که در ماه‌های گذشته، با خواندن هشتاد و پنج غزل او یافته‌ام. – نقشی که پس زمینه‌اش همۀ خاطرات عمرم است!

تنها پیرایۀ این حافظ عطر یاس است و قدرت به کنارآمدن با دلی نازک. این حافظ همواره شیفتۀ بلوغ است، از پس بلوغ‌های مکرر! مانند درخت کُنار یا کهور و هرا در کرانه‌های خلیج فارس که همیشه سرسبزاند، با برگ‌های تازه‌ای که می‌آورند. حافظ از بلوغ و بلاغت سیر نمی‌شود و بر این باور است که حتی آیندگان می‌توانند زائر تربتش باشند و از او تمنای «همت» داشته باشند.

در حقیقت، بستر بیماری فرصتی غنیمت است برای فراهم‌آوردن راهی برای حلول حافظ در خود، اگر بخت یار شود برای بختیاری. و مجالی است برای یافتن زنجیری ازبرای مطیع ساختن سر دیوانه و امیدی برای پناه بردن به دوستان، ازبرای طرح یک سؤال!

        دوش سودای رخش گفتم زسر بیرون کنم

        گفت: کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم؟

        قامتش را سرو گفتم، سرکشید از من به خشم

        دوستان! از راست می‌رنجد نگارم، چون کنم؟

راستی را، خواجۀ شیرین سخن، که لسان‌الغیبش می‌خوانیم، چه نکتۀ ناسنجیده‌ای را می‌توانسته است به دلبر خود بگوید؟ همین نکته‌های ناسنجیده‌ای که روزی چندبار از زبان من رانده می‌شوند؟ چه چیزی از دایرۀ جام جهان‌بین به بیرون افتاده بوده است؟ حافظ منتظر عشوۀ «دلبر» است، تا طبعش را «موزون» کند. «دلبر» کیست که می‌توانسته است به طبع «موزون» توجه کند؟ شاعری مانند جهان ملک خاتون یا شیفتۀ شعرهایی «رندانه»؟ این «دلبر» هر که بوده است، بی‌تردید «طبعی نازک» داشته است. – طبعی ‌که حافظ بی‌گناه را به چنان اندوهی گرفتار می‌کرده است که رنگ می‌باخته است و از بی‌حاصلی به ساقی پناه می‌برده است، تا مگر چهرۀ خود «گلگون» کند!

        نکتۀ ناسنجیده گفتم، دلبرا معذور دار!

        عشوه‌ای فرمای، تا من طبع را موزون کنم

        زردرویی می‌کشم زان طبع نازک، بی‌گناه

        ساقیا جامی بده، تا چهره را گلگون کنم

حافظ در فصل دوم غزل بی‌تابانه از نسیم، پیک همیشگی خود که این‌بار از خانۀ یار می‌آید، می‌پرسد که تا به‌کی در خانه و ویرانه‌های برجای‌مانده از آن سیل اشک روان کند؟ من بر این باور نیستم که چون «سلمی» در عربی معشوق خوانده می‌شود، حافظ این غزل را برای ممدوحی در بغداد سروده باشد و نمی‌پسندم این گمان را که حافظ می‌توانسته است برای ممدوح خود جیحونی از اشک راه بیاندازد.

        ای نسیم منزل سلمی، خدارا! تا به کی؟

        ربع را برهم زنم، اطلال را جیحون کنم؟

و بیت بعدی شاهد بی‌باوری من است:

        من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست

        صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم

البته مقطع غزل می‌تواند نشانی از ممدوح داشته باشد. اما مگر «مدح معشوق» تا به امروز سنتی پسندیده نبوده است؟ مگر حافظ خود بارها و مکرر نه چنین کرده است؟ واقعیت این است که عنصری‌ها کار را به جایی رسانیده‌اند که عروضی‌ها گاهی فردوسی را هم مداح نامیده‌اند!

        ای مه صاحب‌قران، از بنده حافظ یادکن!

        تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

من حافظ را در این چند روز گذشته یافته‌ام. او بشری است از جنس حافظ و گوهری که هرگز نمی‌توان تراشیدش. او در درون هالۀ شعشعه است و هرچه نزدیک‌ترش شوی، خیره‌تر می‌شوی و مردم چشمت را از توان می‌اندازد... برای دیدن او تنها می‌توانی دستت را سایبان کنی و بر تاب نگاهت بیافزایی.  این شعشعه آرامگاه او را نیز چون هاله‌ای درمیان گرفته است.

به آرمانشهر حافظ نقبی باید!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM