آرمانشهر حافظ (82)
روایت گلدان رواق چشم حافظ
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟
دلیلی دیگر از شگفتیآفرینی حافظ، شگفتانگیز بودن زبان و قند پارسی است. گمان نمیکنم که در میان مردمی که به زبان هند و اروپایی سخن میگویند، مردمی دیگر را بتوان یافت که با زبان مادری شش سده پیش خود، به اندازۀ ما ایرانیها مانوس باشند. زبان حافظ، جز ابهامهای در پیوند با هنر شعر، همین زبانی است که ما امروز به کارش میبریم. بگذریم از فردوسی که زبانی هزارساله دارد و مانوس. در مورد حافظ، زبان شیرین و «خودمانی» او نیز کمک درک آسانتر او شده است.
البته گاهی نیز اصطلاحهایی در پیوند با روزگار به چشم میخورند که با کمی آشنایی با تاریخ میتوانی به آسانی درکشان کنی. مانند «ترک» در مصرع اول بیت نخست: حافظ در روزگاری میزیست که ایران و فارس در دست ترکان سلجوقی و اتابکان پس از آنها بود. در این مصرع، الزاما نباید پای معشوقی ترک درمیان باشد. اما مفهوم «ترکتازی» چرا! البته این برداشت، ناشی از یک گمان است. – گمانی با احتیاط، در ارتباط با «بیمهری» و «خونسردی در سرسختی و سردی». مانند برداشتی که امروز از «ترکتازی» داریم، بیآنکه پای ترکی در میان باشد!...
و چه زیباست تجنیس در مصرع دوم. حافظ یک بار «خطا» را به معنی «لغزش» و«اشتباه» به کار میبرد و بار دوم هم به همین معنا و هم به معنی گوشهای از سرزمین ترکان!
آن ترک پریچهره که دوش از بر ما رفت
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت؟
برای بیت دوم هم برداشتی غریب دارم و رنجور نخواهم شد، اگر به این برداشت خردهگرفته شود. زیرا از نخست میدانم که در لبۀ تیز مصادرۀ به مطلوب گام برمیدارم! با احتیاط بگویم که باز این «جهان» برایم خیلی مشغولیت ذهنی فراهم میکند. پیوندی میبینم میان این «جهان» و «جهان ملک خاتون»! جهان ملک خاتون که آشناییاش با حافظ انکارناپذیر است، خاتونی بود شاهزاده یا امیرزاده، که میتوانست به ناگهان ناگزیر از سفر و ترک شیراز بشود و دل دوستی حساس همچون خواجه را به درد آورد. یعنی «جهانبین» مانند «خطا» متکفل دو معنا باشد! همچنان که «از دیده چهها رفت». یعنی هم کسی ندانست که چه «موجودی» از دیده فاصله گرفته است و هم کس ندید که چقدر اشک از دیدۀ حافظ این «موجود» را بدرقه کرده است!
تا رفت مرا از نظر آن نور جهانبین
کس واقف ما نیست که از دیده چها رفت
با بیت بعدی نیز که عشاق «سنتی» بیگانه نیستند. تنها باید نخستین شاعری را یافت که برای نخستین بار شمع را به میدان انداخت!
بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش
آن دود که از سوز جگر بر سر ما رفت
در بیت بعدی تکلیفم با «توفان بلا» کاملا روشن نیست. آیا «توفان بلا» دلدار است؟ در هرحال فکر نمیکنم که حافظ واقعا از درد هجران میگریسته است. حافظ همنشین غزل است و غزل بخشی بزرگ از زندگی اوست. برخی از این غرلها گلدانهایی هستند در رواق چشم او و حافظ از این گلدانها با مردم چشمش و زمزمههایش پرستاری میکند. و گاهی هم به تکثیر آنها میپردازد و آنها را با نگاه خود آبیاری و نوازش میکند. این نوازش خود او را نیز تسکین میدهد:
دور از رخ او دم به دم از چشمۀ چشمم
سیلاب سرشک آمد و توفان بلا رفت
چنین است که هنگامیکه گلدانی از لب ایوان میافتد، کار درمان , و تسکین به سختی میگراید:
از پای فتادیم چو آمد غم هجران
در درد بماندیم چو از دست دوا رفت
و چنین است که برای حافظ جای خالی گلدانی را که از لب ایوان میافتد، هجران پرمیکند. اما حافظ گلدان از دست رفته را نیز با نیایش مینوازد. باشد که بازبیند دیدار آشنا را!
این «آشنا» حکایتی غریب و تعریف نشده است در ذهن لطیف حافظ. یک شیدایی حادث است که به هر غزلیش که مینگری نشانی از آن را مییابی. میپنداری که همۀ عمر او را نگرانی از دست دادن «آشنا» آکنده است. و چنین است که حافظ دست به دامن «صاحبدلان» میشود. ما از شهد سخن حافظ لذت میبریم و از تلخی کام او غافل میمانیم.
دل گفت وصالش به دعا باز توان یافت
عمریست که عمرم همه در کار دعا رفت
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست؟
در سعی چه کوشیم چو از کعبه صفا رفت؟
اکنون از دست ابن سینا هم کاری برنمیآید که با گرفتن نبض عاشق، درمان او را مییافت!
دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید
هیهات که رنج تو زقانون شفا رفت
ناگزیر، حافظ یکبار دیگر دست کوتاه خود را به دامان دلدار میفرستد!
ای دوست به پرسیدن حافظ قدمی نه!
زان پیش که گویند که از دار فنا رفت
با فروتنی
پرویز رجبی