شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (83)

حافظ شکست‌خورده!

 

چه لطف بود که ناگاه رشحۀ قلمت

حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

 

از نخست پیداست که دلدار حافظ در این غزل دست به قلم است. دلداری لابد نایاب یا دست کم کمیاب در روزگار حافظ. و در شیراز که پستوی گمشدۀ کهن تخت جمشید گمشده است. امان از این همه بی‌خبری! چرا فضای شعر حافظ به اندازۀ غزل‌های او آشنا نیست؟ چرا دربارۀ فضای قفسۀ سینۀ حافظ چیزی نمی‌دانیم. جز کوچه‌های بی‌پنجره و شاخه‌هایی که از پشت دیوارها سرک کشیده‌اند. صدای زنگ کاروان‌ها را می‌شنویم، اما از جایی غریب. تنها صدای زنگ است که مانده است. تا عصر انقلاب صنعتی «صدای بشر» متنوع نبود. و حتی صدای رود و عود را از پشت دیوارهای کلفت نمی‌شنیدی.

می‌خواهم دالانی بزنم به شهر حافظ، اما دالان در امتداد خودش زود گم می‌شود! می‌دانم که پیکی در کار بوده است. اما چگونه؟ تازه می‌گذرم که تنها اغنیا را توان داشتن پیک بوده است... اگر این دالان گم نمی‌شد، حتی می‌توانستم سری بزنم به پستوی کتابخانۀ حافظ! حتما ظرفی پرمیوه داشته است و شربت آلبالو... و تختی برای خوابی ناآرام. بوسه به غزل‌ها آرامش حافظ را می‌ربودند. گاهی فکری کودکانه می‌زند به سرم که حافظ خود مخترع و خالق «دلدار» بوده است. شاید به کمک اکتشافات «بشری» مانند نظامی و تیشۀ فرهادش... و عطر جوی مولیانی که خنگش را تا میان در برمی‌گرفته است.  و به کمک غزل‌های «بشری» مانند سعدی که «آرام جان» را قرن‌هاست که ورد زبان ملتی  از اعماق تاریخ‌آمده و خسته کرده است.

داشتم می‌گفتم که دلدار حافظ در این غزل اهل قلم بوده است. لابد که این دلدار می‌توانسته است، مانند جهان ملک خاتون ترنمی نیز داشته باشد در قفسۀ سینه‌اش و برای تراویدن به بیرون، که حافظ رشحۀ قلمش خوانده است.

        چه لطف بود که ناگاه رشحۀ قلمت

        حقوق خدمت ما عرضه کرد بر کرمت

گمان می‌کنم که رشحۀ خامۀ این دلدار آوازه‌ای نیز داشته است. اما چگونه؟ شاید هم به سیاق امروز دست به دست و یا سینه به سینه! اما بازهم، چگونه؟

        به نوک خامه رقم کرده‌ای سلام مرا

        که کارخانۀ دوران مباد بی رقمت!

چه هیبتی بوده است این دلدار را که «عمدش»، از سر دغدغه، «سهو» تعبیر می‌شده است؟ شاهزاده یا امیرزاده‌ای بوده است مانند جهان ملک خاتون؟ در بیت بعدی، قلمی آشنا می‌یابم. این را دست کم حافظ می‌دانسته است:

        نگویم که از من بی‌دل به سهو کردی یاد

        که در حساب خرد نیست سهو بر قلمت

و پیداست که دلدار جز خامه‌ای پربار، از خانه‌ای نامدار است و به این اعتبار هم عزیز و محترم، اما حافظ درویش‌صفت نمی‌خواهد که این پایگاه دلیلی برای ذلتش باشد. یا چنین تظاهر می‌کند:

        مرا ذلیل مگردان به شکر این توفیق

        که داشت دولت سرمد عزیز و محترمت

خواجه در فصل دوم غزل گام به میدان کارزاری می‌گذارد که از نخست می‌داند که شوق و میل غریبی به آشتی دارد. با لشکری از سخن دست‌چینی که از ذخیرۀ واژگان آرمانشهر خود انگیخته است، تا بنیاد دغدغه براندازد! و از نخست پیداست که لشکر فقط کبکبه خواهد داشت و نه بیش! حتی با ذلتی که حافظ از آن گریزان است. این ذلت را هرگز نمی‌توان به این عریانی در حافظ سراغ کرد. و به همین اعتبار، بر این باورم که در این غزل پای خاطره‌ای جدی از خواجه در میان است.

از بیت بعدی تا مقطع غزل خطابۀ حافظ است در کارزار! خطابۀ سرداری با سری افتاده در پای دلدار.

        بیا که با سر زلفت قرار خواهم کرد

        که گر سرم برود برندارم از قدمت

و کوشش برای نرم کردن دلی که شاید اصلا سخت نیست! مگر این‌که پای جهان ملک خاتون در میان نبوده باشد!

        زحال ما دلت آگه شود، ولی وقتی

        که لاله بردمد از خاک کشتگان غمت

خواجه نگران رقیب نیز هست و نگران راه یافتن این رقیب به «حرم» دلدار. «حرم» نیز می‌تواند نشانی باشد از نامداری او.

        صبا ززلف تو با هر گلی حدیثی راند

        رقیب کی ره غماز داد در حرمت؟

و نشانی بعدی، به جای «آب حیات‌بخش خضر»، «شراب خضر». به این شراب هرکسی دسترسی ندارد:

        ترا زحال دل خستگان چه غم که مدام

        همی دهند شراب خضر زجام جمت

اکنون لشکر انگیخته کاملا شکست خورده است:

        دلم مقیم در تست، حرمتش می‌دار!

        به شکر آن‌که خدا داشتست محترمت

و حافظ علی‌الحساب یه یک «دم» دلدار دلخوش است. – آن هم دلی خسته!

        همیشه وقت تو ای عیسی صبا خوش باد!

        که جان حافظ دلخسته زنده شد به دمت

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM