شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (57)

پرگاری دیگر باید!

 

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

دولت خبر زراز نهانم نمی‌دهد

......

 

چند روز است که دستم کم‌تر به کار می‌رود.   نگرانم که راه را درست نگزیده باشم. این غزل حافظ هم بیشتر به درنگم وامی‌دارد. او هم اعتراف می‌کند که در خط کنار پرگار پرسه می‌زند! شگفت‌انگیز است که بشر، با همۀ تلاشی که کرده است و می‌کند، هنوز نتوانسته است به درون دایرۀ پرگار راه یابد. برآن بودم که حافظ یک جاده و یا یک شاهراه است. امروز هم چنین می‌اندیشم، اما با این تفاوت که این جاده دایرۀ پرگار است و ازل و ابدش پیدا نیست!...

باری دیگر به یاد تورات می‌افتم:

«همه چیز باطل است. انسان را از مشقتی که زیر آسمان می‌کشد چه منفعت است؟ یک گروه می روند و گروهی دیگر می‌آیند. و زمین تا به ابد پایدار می‌ماند .
آفتاب طلوع می‌کند و آفتاب غروب می‌کند و به جایی که از آن طلوع کرده است می‌شتابد .
باد به طرف جنوب می‌رود و به طرف شمال دور می‌زند. دورزنان و در تب و تاب می‌رود و بازمی‌گردد .

همۀ رودها به دریا می‌ریزند و دریا پرنمی‌شود. دریا به آبشخور رودها بازمی گردد. همه چیز آکنده از خستگی است که آدمی آن را بیان نتواند کرد .

چشم از دیدن سیر نمی‌شود و گوش از شنیدن .

آن چه بوده است، همان است که خواهد بود و آن چه شده است، همان است که خواهد شد .
زیر آفتاب هیچ چیز تازه ای نیست. آیا چیزی را می‌توان یافت که بشود گفت که ببین این تازه است»؟

این چند سطر دربرگیرندۀ آخرین خبر و خبری دست اول است. اما خبری که نخست بایدش تعبیر و تفسیر کرد. حافظ در پی تعبیر و تفسیر این خبر است. خبری که دربرگیرندۀ «عشق» و «مقصود» است:

بخت از دهان دوست نشانم نمی‌دهد

دولت خبر زراز نهانم نمی‌دهد

از بهر بوسه‌ای زلبش جان همی‌دهم

اینم نمی‌ستاند و آنم نمی‌دهد

و سخت در تکاپو است. به قیمت جان. اما پیداست که برای رسیدن به «مقصود» جان سکه‌ای رایج نیست. تنها «اشتیاق» برای رسیدن به واقعیت کفایت نمی‌کند. پس باید درپی سکه‌ای رایج بود!...

مردم زاشتیاق و در این پرده راه نیست

یا هست و پرده‌دار نشانم نمی‌دهد

زلفش کشید باد صبا، چرخ سفله بین

کانجا مجال باد وزانم نمی‌دهد

کار پرگار گردش در پیرامون نقطه‌ای است که خود برای خود برمی‌گزیند. همیشه با فاصله! پرگاری دیگر باید! اما چگونه؟

چندان‌که برکنار چو پرگار می‌روم

دوران چو نقطه ره به میانم نمی‌دهد

رسیدن به شکر را شکیبایی باید. اما شکیبایی زمان‌بر است و زمانِ در اختیار محدود!

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی

بدعهدی زمانه زمانم نمی‌دهد

چنین است که خیال زاده می‌شود و پرورده می‌شود. آیا می‌توان گفت که «بودن» و «زندگی» چیزی جز «خواب و خیال» نیست؟ تازه «خواب و خیال» نیاز به «امان» و مجال دارد:

گفتم روم به خواب و بینم خیال دوست

حافظ زآه و ناله امانم نمی‌دهد!

پرگاری دیگر باید! اما چگونه؟ اگر چنین پرگاری وجود می‌داشت که تا کنون نشانی از آن به دست آمده بود. خاصیت پرگار موجود سرگردانی است... شاید هم باید خود راه رخنۀ نگاه به درون دایره را هموار کرد... و از گم‌شدگان لب دریا چشم پوشید!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM