شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (54)

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت!

 

 

گر ازین منزل غربت به سوی خانه روم

دگر آن‌جا که روم عاقل و فرزانه روم

......

 

باید که در این سفر حافظ به یزد به او خیلی سخت گذشته باشد که دوباره اظهار دلتنگی می‌کند و سفرش را کاری به‌دور از عقل و خرد می‌داند و آرزوی بازگشت دارد و دربارۀ راهی که پس از بازگشت به سلامت به وطنش شیراز پیش خواهد کشید نقشه می‌کشد و نذر می‌کند. – نذری حرام!

من بعید می‌دانم که او رنج این سفر را برای دریافت صله تحمل کرده بوده باشد. باید که انگیزۀ دیگری در کار بوده باشد که ما از آن بی‌خبریم. اصلا اگر درست باشد که حافظ کارمند دیوانی بوده است، چرا به ماموریت نیاندیشیم؟ واقعیت این است که حافظ «وظیفه‌بگیر» (حقوق‌بگیر) دیوان اداری بوده است که خود گفته است: «وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید». و یا به هنگام سفر (ماموریت) لابد به وزیر گفته است که:

مکارم توبه آفاق می‌برد شاعر

از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار!

از حافظ بعید است که با دریایی از دانش و نگاه و بینش نازک و پرنیانی خود این‌قدر ذلیل رفتار کند و نزد بزرگان ستم دست به گدایی برد. ضعف در عشق را ممکن است همه داشته باشند، اما به دنبال درهم و دینار دویدن کار همه نیست. تکلیف عنصری با خودش روشن بود. دیگران هم تکلیف خود را با او روشن می‌دیدند. اما حافظ می تواند فلک را سقف بشکافد و طرحی نو دراندازد.

نه! ما حافظ را نمی‌شناسیم. خود او هم می‌دانست که کسی را توان شناختن او نیست:

          کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت

          یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم

برگردیم به غزل:

گر ازین منزل غربت به سوی خانه روم

دگر آن‌جا که روم عاقل و فرزانه روم

زین سفر گر به سلامت به وطن بازرسم

نذر کردم که هم از راه به میخانه روم

چرا باید حافظ به محض رسیدن به شیراز، با بربطی که لاید خود می‌نواخته است، به صومعه و یا میخانه برود و به هم‌صومعه‌ای‌ها و یا هم‌میکده‌ای‌های خود گزارش کشف خود از سیر و سلوکش را بدهد؟ این «سیر و سلوک» چه بوده است که غربت دل‌آزار را چندچندان می‌کرده است؟ آیا در یزد هم صوفیان و زاهدان و مفتیان و محتسبان ریاکار چون به خلوت می‌رسیده‌اند آن کار دیگر می‌کرده‌اند؟ آیا او از یکنواختی زندگی تحمیلی در یزد زخمی و عاصی شده بوده است؟ او در روزگاری که هر روز نفیر تازۀ ستمی تازه بلند می‌شده است، بارها و به شکل‌های گوناگون از بادهای سمی نالیده است و در شگفت بوده است که هنوز «بوی گلی هست و رنگ یاسمنی». و رنجیده از این بادها بانگ برکشیده است که «روز وصل دوستداران یاد باد».

تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک

به در صومعه با بربط و پیمانه روم

البته خود حافظ نیز در غزل‌هایش میل چندانی به گشودن داستان‌هایش نداشته است. او شیفتۀ نگارگری است و هر غزلش نگاره‌ای است جاویدان و ما امروز می‌توانیم به هریک از نگاره‌های حافظ صدگونه تماشا کنیم و تماشاگر «این همه نقش در آیینۀ اوهام» باشیم!

آزردگی او از روزگار چنان است که دگر میلی به بردن شکایت ندارد و می‌خواهد به همان یاران خود، حتی اگر تشنۀ خونش باشند، بسنده کند. این هم نشانی از پیری که تنها می‌تواند برای پیران نشان آشنایی باشد.

آشنایان ره عشق گَرَم خون بخورند

ناکسم گر به شکایت سوی بیگانه روم

در فصل دوم دوباره سر زلف مقصود به میان کشیده می‌شود که بر گردن دارد. این مقصود همان عشق ازلی اوست که پیوسته جانش می‌بخشد و تا به ابدش امیدوار. اگر پای عرفانی در میان باشد، عرفانی ویژه خود اوست که هیچ کشافی قادر به گشودن رمز و راز آن نخواهد بود. فقط می‌توانی احساس کنی که هر رازی هم که داشته باشد می‌توانی باورش کنی و در ذهنت بگنجانیش! برای نمونه به یاد عرفان بایزید بسطامی می‌افتم که هیچ وقت نتوانسته‌ام به نیاز به آن پی ببرم. بایزید همواره برایم گل‌های زیبای خلقت را پرپر و پاره‌پاره کرده است!..

بعد ازین دست من و زلف چو زنجیر نگار

چند و چند از پی کام دل دیوانه روم

حافظ بعد به یاد فریاد محراب زیبای خود می‌افتد و رفتن حالتی که محراب را به  فریاد می‌آورد!

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز

سجدۀشکر کنم وز پی شکرانه روم

مقطع این غزل برایم در مصرع اول کیفیتش روشن نیست و در مصرع دوم کاملا پوشیده در مه است. آهنگ آن را هم ندارم که با دستی خالی و پایی لنگان به راهی ناشناخته گام نهم.

خرم آن‌دم که چو حافظ به تولای وزیر

سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM