آرمانشهر حافظ (48)
حدیث آرزومندی!
جانم
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
......
گفتم که حافظ یک جاده است. ما همسفر این راهیم، هرکه باشیم. بیتوشه و با توشه، یاکه سرراهی! این جاده اغلب در دوسوی خود چشماندازهایی چنان حیرتانگیز دارد که میخکوبت میکنند! تنها وسوسۀ رسیدن به انتهای جاده است که افتان و خیزان به حرکت ادامه میدهیم...
در این غزل پردۀ مه غلیظی چشمانداز را پوشانده است. جنب و جوش غریبی پرده مه را تکان میدهد و در وجودت شوق رخنه را میانگیزد. زبانی که میشنوی، زبان مادری است، اما واژههایش در کارگاه ذخیرۀ واژگان حافظ تراشیده شدهاند و «جوهر و عرضی» دیگر یافتهاند:
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
هزار مژۀ دلبر تا اعماق درون حافظ را گشودهاند و حافظ تمنای آن را دارد که دلبر بیاید، تا او از چشمان خمار او با هزار بوسه هزار درد بچیند! بوسدرمانی کشف بزرگسالان نیست. کودکان اگر بوسیده نشوند گرفتار افسردگی میشوند. و مرغ عشق بیشتر عمرش را به بوسیدن سپری میکند. خواجوی کرمانی چقدر زیبا این بیماری و درد را به تصویر کشیده است:
من پرستار دو چشم خوش بیمار توام
گرچه بیمارپرستی بتر از بیماریست
و خود حافظ در غزلی دیگر میگوید:
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده است بدین سخت کمانی؟
پیداست که یکی دیگر از گرفتاریهای بشر شیفتگی او به چشمهای خمار است، با هزار ناوک نگهبان که هیچیک به خطا نمیروند! دانش بشری هرگز توان آن را نخواهد یافت که به راز این کشش جادویی دستیابد و تومار این بیمارپرستی بشر را درهمپیچد. و یا دست کم توضیح دهد که رخنۀ بوس از چیست. چرا کودک را از گریه به لبخند متحول میکند و نقش بوسه را در او نهادینه میسازد. بیجهت نیست که سعدی میفرماید:
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل میبرد از دست حکیم!
بیت بعدی نیز شبحی است پیچیده در مه:
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آندم که بییاد تو بنشینم
به گمانم این غزل تنها نگارهای از حافظ و یا تنها یک قطعه موسیقی بیکلام نیست. خیال نقشی عمیق است در ذهن حافظ و کلام تارهای دل اوست و کلام چنگ خاطره! گاهی لذت و درد خاطره بیش از حضور آن در حال است. چشمم جادۀ حافظ را میبلعد. جسارت میکنم و خودم را مینشانم جای حافظ! خاطره برایم شرابی میشود که هرچه از عمرش میگذرد گیراتر میشود. مردافکن میشود زورش! خاطره را خفه هم نمیتوانم بکنم. چون مثل گیاهان چهارفصل خودش مولد هواست. یک آن فکر میکنم که خاطره پس از مرگ آدمی از دل میخزد به بیرون و میپیچد پیرامون دستی که از گور بیرون مانده است و نمیگذارد انگشت اشارهات از حرکت بازایستد!...
این است که حافظ میخواهد که دلبر همنشین مبادا یارانش را از یاد ببرد. نمیخواهد حتی یک دم بی دلبر همنشین باشد. نه! این یکی غزل نمیتواند نگارهای باشد که حافظ نقاش به تفنن کشیده است... ازیراست که میگوید:
جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
زتاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرقچینم
مثل اینکه آغاز فصل خیالاتی شدن حافظ از پیری است. مثل اینکه سواد آخر جاده، آخر خط پیداست. جاده با بداهتی آشکار به پایان خواهد رسید و بدیهیترین اتفاق جهان خواهد افتاد. و رسوب عطر گل و عشق به زمین خواهد پیوست. به پوستۀ زمین! مثل اینکه حافظ به یاد خیام افتاده است:
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر برجای من غیری گزیند دوست، حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
پیداست که سخن خیام به دل حافظ نشسته است. حالا نوبت سهطلاق کردن عقل و دین است. اکنون نوبت اثبات آن است که عشق یعنی نفس کشیدن و اگر شمع وجود معشوق در کنار بستر مرگ حضور داشته باشد، کورهراه بهشت را روشن خواهد کرد و او نفسکشان به سوی بهشت خواهد خرامید! حافظ باز خیام میشود. پیداست که عمری با او زیسته است. او با کمالالدین اسماعیل، خواجو و همشهریش سعدی و معلمش عبید زاکانی هم زیسته است. اما اکنون میلش به خیام کشیده است. دلیلش پیداست. خیام نیز اگزیستانسیالیست بود:
صباحالخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز!
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جاندادن تو باشی شمع بالینم
و سپس بیانیهای دیگر صادر میکند:
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
من حافظ شناس نیستم. فقط حافظ را اینچنین میبینم. غوغای خواب دوشینش را میشناسم. از قصر حورالعین درمیگذرم! اگر مرتکب گناه میشوم، به حافظم ببخشید و در حافظیه رهایم کنید. مینشینم لب حوض و سکههای عشق را که در بستر آب غنودهاند، میشمارم، درعطر عشق! و از رفت و آمد عاشقان ارتزاق میکنم. محتاج جنگ نیست برادر، وقتی که میگویم میکنم!
با فروتنی
پرویز رجبی