سحرنوشت

آرمانشهر حافظ  (50)

چاردیواری بدون گوش و موش!

در خرابات مغان و دیگر هیچ!

 

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری زکجا می‌بینم

......

 

«خرابات مغان» تعبیرغریبی است از حافظ که من تاکنون با خواندن هیچ‌کدام از رمزگشایی‌ها به پاسخی قانع‌کننده نرسیده‌ام و عادت کرده‌ام که این اصطلاح را دشوارترین اصطلاح گنجینۀ واژگان حافظ بدانم. اما هربار پس از خواندن تفسیری پیچیده، تن داده‌ام به همین معنای سادۀ   دو واژۀ «خرابات» و «مغان»! خرابات یعنی میخانه و مغان یعنی غیرمسلمان و به عبارت دیگر زرتشتی‌ها که بعدها جایشان را در کار خرابات به مسیحیان دادند.

به گمان من، برای حافظ و بسیاری از دیگران که از تزویز و ریای متظاهران روزگار گریزان بودند، دارندگان خرابات و همچنین فضای آکنده از راستی و صفای خرابات، مامن امنی بود برای گذراندن دمی به دور از «قال و قیل» بی‌فرجام و سلیقه‌ای! یعنی جایی که رفتارها به صافی نور بودند و از انصاف و حقیقت فاصله نداشتند. در این‌جا نهاد و نهان پاک و پاک‌سرشتی مطرح بود و «حرامی» را منقرض کرده بود. و به تجربه ثابت شده بود که لفظ «حرام» به‌گونه‌ای «فی‌البدیهه» توانایی زدودن «زشتی‌ها» را ندارد. همین امروز هم «لوطی» و «لوطی‌گری» و «لوطی یک لا قبا» اصطلاح‌هایی هستند که برای همگان آارام‌بخش هستند و متاسفانه غیر فاخر! اما بسیار دیده و شنیده‌ام که قول لوطی (خراباتی) سودمندتر بوده است از قراردادی محضری و عبارت «ثبت با سند برابراست»!

به هر روی تعبیر من از خرابات و خراباتی چنین است و اگر کنج یمگان ناصرخسرو و حافظ را نمی‌پسندم، به سبب آزاری است ک به این دو روشنفکر روزگاران گذشته، هرکدام به گونه‌ای، وارد می‌شده است. چون برآنم که گزیدن مامن امن، هم خواه مجازی و خواه حقیقی، باید که به اختیار باشد. گزیدن مامن امن زدن قفل بردهان نیز معنی می‌دهد. بی‌تردید کشش دیوارهای «بدون گوش و موش» یمگان و خرابات بوده‌اند که میزبانان روشنفکران ما بوده‌اند!...

بی‌هوده نیست، حافظی که روزگاری بانگ «خوشا شیراز» سر می‌داد و «شیرینیانش نمی‌‌دادند انفعالش»، گله می‌کند که

آب و هوای فارس عجب سفله‌پرورست

کو همرهی که خیمه ازین خاک برکنم

حتما موقعیت برای او هم دگرگون شده است که اعتراف می‌کند «ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز». پس حافظ هم می‌تواند در جست و جوی «کنج یمگان» باشد:

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شیراز

بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم

من خودم حدود چهارده سال پیش که مقیم آلمان بودم، شعرواره‌ای بلند به نام «از کنج یمگان» سرودم در رثای دوری از میهن. در حالی که آلمان هیج شباهتی به زندان نداشت، و من بودم که تندیسی کامل از یک زندانی تمام‌عیار بودم! شاید بتوان اصطلاح «خودتبعیدی» را همان «کنج یمگان گرفتن» نامید.

حالا برگردم به حافظ:

در خرابات مغان نور خدا می‌بینم

این عجب بین که چه نوری زکجا می‌بینم

جلوه بر من مفروش ای ملک‌الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

اکنون حافظ خود ملک‌الحاج خود است و خدایی را می‌بیند که خود یافته است و می‌شناسد، نه آنی را که ریاکاران فراوان و حی و حاضری که پیرامونش را گرفته‌اند به سلیقۀ خود چاپلوسانه تراشیده‌اند. جالب است که ناصرخسرو هم به دنبال خدای خود کنج یمگان گرفت. اما نه یمگان عقرب داشت و نه خرابات! عقرب خاطره‌هایی هستند که یک بشر، حتی هنگامی که در درون خود دست به مهاجرت می‌زند، در پیرامون خود می یابد! بگذریم از « سوز دل، اشک روان، آه سحر، نالۀ شب» و جای خالی عطر معبود که ممد حیات است. حافظ در درون خود از خانه و محلۀ خود به خرابات مغان کوچیده‌ست. – کوچی عاطفی و به گمان من موقت. او مردی نیست که با آزار دیگران میدان را خالی کند. او فقط تغییرمی‌دهد قضارا:

خواهم از زلف بتان نافه‌گشایی کردن

فکر دوراست همانا که خطا می‌بینم!

سوز دل، اشک روان، آه سحر، نالۀ شب

این همه از نظر لطف شما می‌بینم

سپس نوبت می‌رسد به تعبیر من به فصل دوم غزل که حافظ پس از مقدمه‌ای که آورده است، دوباره به خود خودش بازمی‌گردد:

هردم از روی تو نقشی زندم راه خیال

با که گویم که درین پرده چها می‌بینم

این داستان همیشه شیدا بودن حافظ هم حکایتی است غریب. فکر می‌‌کنی که او زندگی می‌کند تنها برای عاشق‌بودن و عشق فاصلۀ میان تولد و مرگ اوست. زندگی جادۀ عشق است. میان تولد و مرگ. اینک می‌توان پای عرفان را هم به میان کشید. اما نه آن عرفانی که دیگران به آن می‌پردازند. – عرفان حافظ. – عرفانی با مشخصات ویژه خود که هنوز کاملا ناشناخته است. «شناختی» کاملا «ناشناخته»!

کس ندیدست زمشک ختن و نافۀ چین

آنچه من هر سحر از باد صبا می‌بینم

تجربه‌های سحری هم فصل بزرگی از زندگی حافظ را تشکیل می‌دهند. خدارا! هوس می‌کنی که یک سحری در کنار حافظ باشی. نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کرده‌ام و می‌کنم که حافظ تنها است. یک تنهایی شگفت‌انگیزی از نوع خودش. در میان جمعیتی از وجود حافظ! «خرابات مغان» وجود خود حافظ است. خود حافظ «پیر مغان» است و حافظ خود «مشتری‌های» خود. آگاهم که این برداشت من به هذیان ‌می‌ماند. ولی تکلیف چیست؟ گناه بر گردن خود حافظ است که نظربازی می‌کند. – در چشم‌اندازی بسیار دور. شاید در نزدیکی «خدا»!

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید!

که من او را زمحبان شما می‌بینم

من با هر غزل حافظ فکر می‌کنم که تکلیف خودم را، اگر نه با حافظ، با خودم روشن خواهم کرد. اما هربار می‌بینم که در «سرخط» درجا می‌زنم و فقط «رج» می‌زنم!...

در خراباب مغان

در خرابات مغان

در خرابات مغان

و دیگر هیچ!...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM