آرمانشهر حافظ (55)
گلشت بیدغدغه در آرمانشهر حافظ!
شب یلدا به دعوت سازمانی در خدمت چند استاد بودم، برای گفت و شنود دربارۀ یلدا. در نیمههای برنامه، یکی از استادان که از رفتار و گفتارش و جای مهر پیشانیش پیدا بود که سخت مذهبی است، قصدۀ بلندبالایی را که سروده بود برایمان خواند. الحق قصیدهای زیبا بود و چیزی از سرودههای قدما کم نداشت و حتی میتوانم بگویم که چون حال و هوای روزگار خودمان را داشت و جابهجا وصف حال بود، بیشتر از قصیدههای گذشتگان به دل مینشست. در این قصیده هم سخن از رنگ ارغوانی شراب میرفت و حضور خوشمشرب شراب و مستی و سرمستی و گاهی نیز دقایق کار و کارآیی شراب گوارا! استاد در حال خواندن قصیده گاهی سرش را از روی کاغذی که در دست داشت برمیگرفت و در حالی که آب دهانش را مزمزه میکرد، به چشمهای ما نگاه میکرد...
جلسه که تمام شد، تا به فضای بیرون و اتوموبیل برسیم، استاد که نگران اندام لرزان من بود، محکم زیر بغلم را گرفته بود تا سکندری نروم. فرصت را غنیمت شمردم و گفتم که در حال حاضر، حافظ شب و روزم را یکی کرده است و دارم به یاد جوانی و سالهای پس از جوانی حافظ میخوانم. با مهربانی گفت که او هم نمیتواند دست از حافظ بکشد. من که تا آن شب استاد را نمیشناختم، با استفاده از استعداد فرصت به دست آمده گفتم که با شنیدن قصیدۀ زیبای او در شگفت ماندهام، او که اهل دین و نماز است، چگونه در قصیدۀ خود به جزئیات حضور ظاهری و باطنی شراب اشراف کامل داشته است. ناگهان بازویم را رها کرد و ایستاد. طبعا من هم ایستادم. روبهروی یکدیگر. بعد او پس از مکثی کوتاه گفت: «این خاصیت شعر و ادب فارسی است. این جزئیات را شعر ایرانی نسل به نسل به آیندگان منتقل کردهاند...». فرصت ندادم که در میان بقیۀ حرفش سرگردان شود. گفتم: «هوا بد جوری سرد است. بهتر است که زودتر خودمان را برسانیم به خانه، ممکن است سرما بخوریم». بعد استاد مرا سوار ماشینی که در انتظارم بود کرد و خودش هم سوار ماشینی دیگر شد. توی راه فکر کردم که حالا دیگر با حافظ مشکلی ندارم... و راحت و بیدغدغه میتوانم به گلگشتم در آرمانشهر او ادامه دهم...
با فروتنی
پرویز رجبی