شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (52)

حجاب حائل

 

دلم ربودۀ لولی‌وشیست شورانگیز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ‌آمیز

......

 

و این را هم باید گفت که کسی مخالف عارف بودن حافظ نیست در این سرزمین عارفان! تاکنون کسی با عارف بودن سنایی، عطار و مولوی نیز سر ستیز نداشته است. به گمانم اگر اختلاف نظری وجود دارد، گناهش به گردن خود حافظ است! امروز هم «فدای پیرهن چاک ماهرویان» «زلف‌آشفته و خوی‌کرده و خندان لب و مست» بودن   فقط در چاردیواری قانونی ممکن است! وگرنه به اوقات‌تلخی و مرافعه‌‌اش نمی‌ارزد. حافظ لسان‌الغیب بوده است که از حرف و حدیث بیمیش نبوده است. با این همه پیش آمده است که با چشم‌غرۀ سلطان خشک‌اندیشی مانند امیر مبارزالدین روبه‌رو بوده است.

من در این مجال کوتاه آهنگ آن را ندارم که بحثی کهنه را به میان بکشم. از خود حافظ کمک می‌گیرم:

          مجلس انس و بهار و بحث شعر اندرمیان

          نستدن جام می از جانان گرانجانی بود!

و یا:

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر

          چه جای مدرسه و بحث کشف کشاف‌ست

لابد در روزگاری که روزنامه و ماهنامه‌ای نبوده است، حافظ این غزل خود را در جمع دوستان خوانده است. و لابد برای به نمایش‌گذاشتن ذوق خود. همین کاری که ما به رغم زیستن در روزگار روزنامه و ماهنامه می‌کنیم!

دلم ربودۀ لولی‌وشیست شورانگیز

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ‌آمیز

فدای پیرهن چاک ماهرویان باد

هزار جامۀ تقوی و خرقۀ پرهیز

البته به فرهنگ مصطلحات صوفیه که نگاه کنی، می‌توانی به راه‌حل‌هایی چند دست یابی. ولی من هنوز با این فرهنگ به کنار نیامده‌ام! بگذریم از این‌که بنا دارم خودم حافظ را بفهمم، فارغ از کمک مربیان فرهیخته که اغلب بر ایهام حافظ می‌افزایند و حافظ ششصد و اندی ساله را از من می‌ربایند.

حافظ شیفتۀ لولی‌وشی شده است بدقول، خونریز و زیررنگ (زرنگ و زیرک). جالب است که او خود حرفی زیاد در این باره نمی‌گوید و برخی مثل این‌که مرمری خام پیدا کرده باشند، قلم و چکش برمی‌دارند و شروع می‌کنند به تراشیدن «خیال» خود. حافظ خود روزگاری مرمری خام را برداشته است و هرآن‌چیزی را که شبیه نقش دلخواهش نبوده است  تراشیده و ریخته است روی زمین. و امروز برخی با نقشی که او آفریده است، همان رفتاری را دارند که با مرمری خام... یا حداکثر، می‌پندارند که حافظ حوصله‌اش از تراشیدن سررفته است و به پایان رساندن کار را بر عهدۀ آیندگان گذاشته است!

واقعیت این است که ما می‌توانیم برداشت خودمان از غزل‌های حافظ را با دیگران درمیان بگذاریم، اما اجازه نداریم این غزل‌ها را به قالب بزنیم و از دیگران بخواهیم که با این قالب‌ها ساختمان اندیشه و نگاه و البته عشق حافظ را برپا کنند.

حافظ گاهی به پشت سر نگاه می‌کند و خیام را می‌یابد و می‌کوشد با او هم‌نفس شود. شاید هم من رایی به خطا می‌زنم:

فرشتۀ عشق نداد که چیست ای ساقی

بخواه جام و گلابی به خاک آدم‌ریز

غلام آن کلماتم که آتش انگیزد

نه آب سرد زند در سخن به آتش تیز

خدا را! حافظ غلام سخنی می‌شود که آتش می‌انگیزد و از سخنی که آب بر آتش می‌ریزد، رویگردان است. نباشد که برخی از تفسیر ها و تعبیرهای مصلحتی ما آتش سخن او را خاموش کند. باد صبای حافظ برای بردن خاکستر نگاه حافظ نبوده است. بگذاریم نفس باد صبا برای حافظ «مشک‌افشان» شود. حافظ اگر، جز معبود،   به چشم و گوش ما نیازی نمی‌داشت، هرگز نمی‌سرود. ما هم می‌توانیم به پشت سرمان نگاه کنیم مخاطب او باشیم. همچنان که او خود را مخاطب خیام شمرده است. دلیل این برداشت در دو بیت بعدی نهفته است:

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

که جز ولای توام نیست هیچ دستاویز

مشو غرۀ به بازی خود که در خبرست!

هزار تعبیه در حکم پادشاه‌انگیز

به گمانم اگر ما مخاطب او می‌بودیم، حتما منظور او را درمی‌یافتیم. با آشنایی خوبی که در طول روزگاران با «تعبیه‌ها» داریم.   حافظ در حالی که تسلیم است، از چیزی هم نمی‌گریزد. – هنجاری که می‌تواند زهر دشنه‌های مسموم را خنثی کند. من هاتف را درون پاک و توانای او می‌دانم:

بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت

که در مقام رضا باش و از قضا مگریز

در فصل دوم غزل، باری دیگر حافظ را در اوج شجاعت تجربه می‌کنیم:

پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر

به می زدل ببرم هول روز رستاخیز

میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM