روزنوشت

آرمانشهر حافظ  (51)

سفینۀ متلاطم!

 

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

......

 

ظاهرا باز حافظ نازک ما را آزرده‌اند که در غم زمانه کرانه‌ای نمی‌بیند.   در این غزل بیت‌ها اغلب و بیشتر از شیوۀ همیشگی حافظ از یکدیگر فاصله می‌گیرند. دل حافظ پر است. او نه می‌تواند ایجاز و ایهام را رها کند و نه برآن است که دلش را نتکاند! «غم زمانه‌»ای هم که به آن اشاره دارد، غم پیدایی نیست. من این غزل را غزلی از دورۀ پرسالی حافظ می‌بینم و او را در آن خسته می‌یابم. او دیگر آن مردی نیست که با ساقی به هم سازد و بنیاد غم براندازد. رباعی زیر هم باید مال این دوره باشد:

          من حاصل عمر خود ندارم جز غم

          در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم

          یک همدم با وفا ندیدم جز درد

          یک مونس نامزد ندارم جز غم!

گویا خواجه دچار فراموشی هم شده است و از یاد برده است همۀ شیداها را و شیدایی‌های خود را:

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم

دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم

دیوان را ورق می‌زنم تا غزلی لبریز از عشق بیابم. از سر غبطه ناگزیر از بستن آن می‌شوم! از خود می‌پرسم، نکند عمر حافظ به تمرین عشق سپری شده است و در نوبت شیدایی واقعی به فکر «کرامت» و «کمال» افتاده است! بی‌درنگ پاسخم را می‌یابم: مگر کرامت و کمال پوستۀ عشق نیستند؟! مگر عشق «کیمیای فتوح»، «گنج قارون» و «عمر نوح» مرحمت نمی‌کند؟! شکر ایزد که خواجه را هنوز هشیار می‌یابم:

به ترک خدمت پیر مغان نخواهم رفت

چرا که مصلحت خود درآن نمی‌بینم

اما افسوس که هشیاری مایوس:

درین خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد

ببین که اهل دلی در جهان نمی‌بینم

او از جام می که برایش هم قرص خورشید است و هم صفحۀ اصطرلاب، با ایهامی  دوگانه و در پیوند با «ارتفاع» طرفی نمی‌بندد: نه خورشید بالا می‌آید و نه «ارتفاع محصول» چشمگیر می‌شود!

زآفتاب قدح ارتفاع عیش مگیر

چرا که طالع وقت آن‌چنان نمی‌بینم

و در حال یاس، با اندک امیدی که هنوز توفانی است، دست از دست‌اندازی به ریاکارن برنمی‌دارد.

نشان اهل خدا عاشقی‌ست با خوددار!

که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم

سپس فصل دوم غزل با بی‌تابی آغاز می شود، اما به صورت مرثیه‌ای جانکاه دربارۀ مردی که رب‌االانواع عشق ا‌ست. دیگر نه به صورت یک «بشر»، به «هیولا»ی یک شخصیت اساطیری با سه بیتی که شاهکار شعر فارسی است و تنها ایرانیان شعرپرورده توانایی درک آن را دارند. سخن از مو می‌رود، اما باریک‌تر از مو! نه! باریک‌تر از خیال و خیال نقش:

نشان موی میانش که دل درآن بستم

زمن مپرس که خود درمیان نمی‌بینم

قد تو تا بشد از جویبار دیدۀ من

به جای سرو، جز آب روان نمی‌بینم

برین دو دیدۀ حیران من هزار افسوس

که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم

من عاجزم از گفتن و باختن حتی یک کلمه دربارۀ این سه بیت.

باز بانگ برمی‌آورم که کجایند نقاشان؟ پس چرا کسی نقاشان را خبر نمی‌کند؟ حالا که «پست مدرنیسم» دست‌ها را بازکرده است!

مطلع غزل هم غوغاست. سفینۀ شعر خواجه قایقی است سوار بر دریای اشک.

خدا را امان!

من و سفینۀ حافظ که جز درین دریا

بضاعت سخن دل‌ستان نمی‌بینم

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM