شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (53)

زندان اسکندر و ملک سلیمان

 

 

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

.......

 

این غزل حکایت دارد از وابستگی حافظ به شیراز و پرهیز او از دوری از این شهر «بی‌مثال» که خداوند به حرمت حافظ نگه‌داردش از زوال.

من در نگاهم به غزل‌های حافظ می‌کوشم تا هر بار در جایی مناسب نگاهی داشته باشم به مساله‌هایی در پیوند با حافظ. پیداست که همۀ این نگاه‌های پراکنده را می‌شد در مقاله‌ای منظم آورد، اما در این صورت برنامه‌ای که نگاه «بی‌درنگ» یک «تحصیل‌کرده» به دیوان حافظ است مختل می‌شد.

این بار می‌خواهم نکوهش کنم مورخان روزگاران گذشتۀ تاریخ ایران را که از گزارش پرآب و تاب و چاپلوسانۀ هیچ‌یک از رفتارهای غیرانسانی و تهوع‌آور فرمانروایان درنگذشته‌اند، اما دریغ از نگاهی کوتاه به زندگی و گذران یکی از بزرگ‌ترین مردان روزگار خود و روزگاران گذشتۀ نزدیک به خود. حتی شاهدها و شاهدبازی‌های سلطان‌های بی‌خاصیت صفحه‌هایی را به خود اختصاص داده‌اند، اما از چگونگی سفر حافظ به یزد (زندان اسکندر) و بازگشتش به شیراز (ملک سلیمان) خبری نیست و باید از لابه‌لای غزل‌ها و گزارش‌های غیرمرتبط به آگاهی بسیار کمرنگی از این سفر دست یافت.

تنها می‌شنویم که یک‌بار حافظ در زمان یکی از فرمانروایان آل مظفر به یزد رفته است و از قراین پیداست که تاب زشتی‌ها و بداخلاقی‌ها را نیاورده و در نخستین فرصت ممکن به شیراز محبوبش بازگشته است.

خرم آن روز کزین منزل ویران بروم

راحت جان طلبم وز پی جانان بروم

ظاهرا در شیراز نیز روزگار چندان مطلوب نبوده است و خود حافظ نیز از نظر جسمی و یا روحی حالی چندان به سامان نداشته است:

گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب

من به بوی سر آن زلف پریشان بروم

چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت

به هواداری آن سرو خرامان بروم

مورخ دچار وسوسه می‌شود که اوضاع در یزد چون بوده است و مردم در چه «نکبتی» می‌زیسته‌اند که یکی از میهمانان فرهیختۀ شهر، که لابد میزبانی و احترامی داشته است، لب به شکوه و شکایت می‌گشاید:

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت

رخت بریندم و تا ملک سلیمان بروم

ندیده‌ام در جایی دیگر که یکی خودش را با نُک قلم مقایسه کند، که همیشه برای حرکت سر به زیر دارد و سینه‌ای چاک و چهره‌ای خیس. حافظ حتما آگاه بوده است که اگر از به تصویر کشیدن این خیال برنیاید، کارش ناب نخواهد بود و تابش را خواهد ربود. اما می‌بینیم که زیبایی می‌انداردمان به خواب! حتی می‌توانیم سینۀ چاک خود را در کنار سینۀ مردی که توفانی خفته دارد بر بالین نهیم. این است لالایی بی‌کلام حافظ و راز جادویش. از دورۀ دبستان تاکنون هزار قلم فرسودم هرگز متوجه چاک سینه‌اش نشدم. مگر گاهی اشکش که بر کاغذ می‌چکید!

در ره او، چو قلم، گر به سرم باید رفت

با دل زخم‌کش و دیدۀ گریان بروم

شگفتا! نذر غزل‌خوانی به راه میکده. بگدریم که این میکده می‌توانسته در کنجی از دلش بوده باشد. حافظ است و ذخیرۀ واژگان پرافسونش. پیداست که آهنگ آن را دارد که گران‌ترین موجودیش را نثار کند. من حتی تحمل حضور در این راه را ندارم. راهی پرپیچ و خم و آکنده از عطر خیال و زمزمۀ میانسالی با نفس معطر کودکان.

نذر کردم گر ازین غم بدر آیم روزی

تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم

تا در حالی که تمام جانش تبدیل به غبار شده است، خود را رقصان به معبود برساند و غبار از غبارش برگیرد! هزار بار هم که این بیت را بخوانم، همۀ ذرات وجودم می‌رقصند. - با موسیقی بی‌کلام حافظ و جانم می‌ماند زیر دست و پای خودم. و احساس می‌کنم که رقصی هزارباره می‌پرورد هوسم. و احساس می‌کنم که سوختنم «هوس است»!

به هواداری او ذره‌صفت رقص‌کنان

تا لب چشمۀ خورشید درخشان بروم

حافظ در فصل دوم غزل با ایهامی شگفت‌انگیز هم شکایت از تازنده‌ها دارد و هم تازیان بیگانه و هم از پارسایان مدد می‌خواهد و هم از پارسیان. البته اگر گمان من درست باشد و تند نتاخته باشم! حافظ در «گرانباری» هرگز شعار نمی‌دهد. او تخم شعار را می‌کارد و آبیاریش را به عهدۀ خودت می‌گذارد.

تازیان را غم احوال گرانباران نیست

پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

و در مقطع غزل می‌گوید، اگر خود نتواند از عهدۀ کار برآید و خود را به شیراز برساند، ناگزیر به کاروان آصف وزیر خواهد پیوست!

ور چو حافظ نبرم ره زبیابان بیرون

همره کوکبۀ آصف دوران بروم

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM