کوچ آخر!
از بیابان هم کوچ میکنم
پنجرۀ بیابان شکست
در بارویی از جنس افق
و شفقی که غرق خون بود
دیگر نیازی به عبور از خندق نیست
درختها هم
از بیم قتل عام
گنجشکهای قانع به جست و خیز را
به جفا برداشتند و گریختند
و جماعت قمریها را
که استعداد رفتنشان نبود
تنها گذاشتند در هرههای همسایۀ بیابان
قمری میمیرد
اگر رفت و آمدی را نبیند
و گنجشک اگر از شاخهای به شاخهای
قدم نزند و از تکرار هیجان چشم بپوشد
بیابان اما تن به سکوت داد
لابد به امید توفان!
آسمان هم که رعدش را در آستین دارد
من کوچ میکنم
حالا کو رعدی و توفانی
19 خرداد 88
دقالباب!
میگویی که شعر نگویم
من شاعر نیستم
اگر وزنی میبینی در سخنم
از سنگینی درد است
سنگ را باید تراشید
بی صدای تیشه
بیستون میمیرد
چهکنم که تیشهام کند است
و زنگاربسته؟
من بسنده میکنم به دقالباب کلبهای
که صخرهای در میان دارد
و سالهاست که صرفنظر کردهام
از برج عاجی که حریمی
آکنده از تکلف دارد
پژواک صدایی که برمیگردد
چیزی کم ندارد
از صدای تیشۀ حجاران
و جبران میکند بیکفایتی دستم را
میبینی؟
من شعر نمیگویم
دقالباب میکنم!
18 خرداد 88
امروز!
(برای تورج پارسی)
امروز خواستم دلم بگیرد
گرفت
هنوز شقایقها پس از هفتاد سال
عادت نکردهاند که پرپر نشوند
هنوز قرقاولها را در پرواز
و کبوترها را در فکر شیرین عشق
و مرغابیها را در هوس آب
شکار میکنند
امروز خواستم دلم بگیرد
گرفت
پنجره فرار کرد
و دیوارنوشتها
مثل قطرههای مجروح شمع
با چهرهای کریه
در پای دیوار یخزدند
تا غبار انقراض
بر توان دست شستنم بیفزاید
امروز خواستم دلم بگیرد
که گرفت!
16 خرداد 88
عشق!
ا(برای پیام یزدیان)
از آن سال دور چقدر بادت مانده است هاشم
آن روز را به یاد میآوری؟
که روی شاخۀ توت برایت کتاب میخواندم
درست یادم است
اسم کتاب آبشار سرخ بود
با بوی عشقی بیگانه
آمیخته به عطر توت؟
هنوز دوازده ساله بودیم
مانده بودی که عشق یعنی چه!
گفتم به گمانم که چیزی زیباست
پرسیدی حتی از توت خوشمزهتر است؟
گفتم، حدس میزنم
گفتم، شش ساله که بودم زیبا بود
خسته شدی
امان از این خستگی غیر مترقبه!
از درخت آمدیم پایین
رفتیم و بستنی خوردیم
پس از پنجاه و هشت سال
کاش امروز
نشنیده بودم
که سرت را در میان لباس بر جا مانده از پسرت
فرو بردهای و گریستهای
حالا اجازه میدهی که برایت
عشق را تعریف کنم؟
عشق یعنی عطر بودن!
15 خرداد 88
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir