نامۀ یک دوست

آقای دکتر رجبی عزیزم،

 

چند روزی است که از شما بی خبرم و جای مهربانی شما خالیست.

امیدوارم که حال شما و خانواده گرامیتان خوب باشد. شما برای این گمشده ی روزگار طوفانی حکم چراغ دریایی را دارید.

پس بدیهی است که دل نگران این راهنما و آموزگار باشم.

از خودم که بگویم، چند روزی سرگرم کار و زندگی روزمره بودم، تا اینکه آخر هفته ای رسیده است و با خودش   فراغ بالی ودرنگی برای گفت وشنیدی دیگر همراه آورده است.

روز سوم خرداد رسیده است ،روز آزادی خرمشهر و من برای تکان دادن سرشاخه های پر بار درخت دانایی شما بر انم که باد شرطه ای از این رویداد فراهم آورم تا میوه های شیرین آنرا با هم نثار آن جانهای پاکی کنیم که اکنون در میان ما نیستند و یا با درد و رنج به جا مانده از نبردی در دفاع از میهن روزگار میگذرانند و میدانیم که سزاوار بیش از آنی هستند که به چشم میآید.

آموزگار گرامیم،

هفته ای پیشتر با هم از فیلم 300 سخن گفتیم و نظرم را گفتم،که بر این باورم   که این فیلم نه ریشه ای در تاریخ دارد و نه بهره ای از هنر برده است، اما محصول دیگری است از کشتزار رسانه های امریکایی برای آماده کردن اذهان ساده پسندان تا تصویر دیگری به نام ایرانی بربر و سلطه گر را کنار تصویر آلمانی وحشی فیلم های دهه های 1940-1950 و روسهای نخراشیده و رذل سالهای جنگ سرد و ویتنامی های بد ذاتی که نمیخواهند مردم بیچاره و بی پناه شان از خوبی های امریکایی های مهربان بهره ای ببرند، بگذارند.

تا بعد هم بازی رایانه ای از این فیلم بسازند تا جوان و نوجوان امریکایی مشق کشت و کشتاری بکند و روزی اگر از سر ضرورت در تداوم لشکر کشی به مشرق زمین زمان در افتادن با این بربرهای چند هزار ساله رسید، حرف مربیان نظامی اش را بپذیرد که آن طرف مگسک اسلحه اش و در زیر بالهای هواپبمایش مشتی موجودات بی منطق و زورگو وجود دارند که بنا به وظیفه میهنی ایشان باید رخت سرای فانی را ولو با بمب ناپالم و گاز شیمیایی و جنگ میکربی هم شده از تن کنده ودر آن سرای باقی هم منتظر عتاب و خطاب و مجازات حضرت حق به پادافره ایستادگی در برابر اخلاف شوالیه های پاک ومطهر صلیبی باشند.

با هم از ان گفت وگوی زیبای فیلم رودخانه تروا گفتیم ،جایی که پارتیزان جوان که بحکم وظیفه مامور پاسداری از پیر مرد ادیبی و یک گاری کتاب قدیمی است،به او شکایت میبرد که در گرماگرم نبرد من چرا باید از یک پیرمردی که به قول ما ایرانیان آفتابش لب بام است و یک گاری کاغذ پاسداری کنم؟ حال آنکه دیگران   با رشادت ها و جان بازیهایشان در راه وطن سرافرازی کسب میکنند؟

و پاسخ پیرمرد که:دفاع آنها دفاع از همین نوشته های  کتابها و شعر های منست که یادگارو تاریخ زاد و بوم ماست.

به عبارتی آنها از تن وطن دفاع میکنند برای جانش که اینهاست.

و من اکنون  چه کنم باچند چشم انداز در برابر چشم های ترم از یاد  آریوبرزن که گفتید میدانید که او و یارانش 300 تن بوده اند و بتیس وفادار که فرماندارغزه بود و اسکندر به تقلید از آخیلیوس دوالی از پاشنه های او گذراند در حالی که زنده بود و او را گرداگرد شهر گرداندند (یونانیان وبربرها، پانوشت صفحه 33، چاپ دوم، 1364، نشر پرواز) و آریوبرزنهای روزگارمان که نمیدانم برایتان گفته ام یا نه، تانک برای چرخیدن یک زنجیرش را قفل میکند و بر پهلو میچرخد، و در دو کوهه وقتی ارتش صدام با حمله ای متقابل حمله ای را پاسخ گفت چه بر بدنهای 300 زخمی و کشته ایرانی که مردانه در میان دو خط جنگیده بودند در دشت زیر زنجیر تانکهای عراقی که با چرخهایی قفل کرده میچرخیدند، گذشت و یا فکه که ایرانیان زخمی و گرفتار آمده درمیان دو خط (420 تن گویا) پشت بیسیم به فرمانده گریانشان گفتند بیسیم را مشغول نکند وتنها: به امام بگو ما عاشورایی جنگیدیم. وسکوت .

چه مانند رعد وبرق در کوهستان است تاریخ، هنگامی که هشدار می دهد اول صدای رعد است در کوهستان کر باید باشی که نشنوی، و سپس برق اش کور باید باشی که نبینی، صدایی بلند و خوف آور و برقی درخشان و غیر قابل انکار.

روزگار ما روزگار اسکندر نیست که ضرورتی به نابود کردن بناهای تاریخی باشد، که در آن روزگار که نوشتن و چاپ نبود و بناها نشان مردمان بودند آفت به بنا میزدند، ودر این روزگار آفت باید به یقین مردمان زد ، به آنچه جانهایشان را به هم پیوند میدهد، به یقینشان به خود و بهروزیشان، به وطن پرستی و هم وطن خواهی شان، تا به انکار یکدیگر در جنجال فراهم آمده برخیزند.

این ایرانیان، این مزاحمان همیشگی اهریمن در تاریخ باید بپذیرند که پذیرنده اند، بازی را چنین آغاز میکنیم جن در کالبد خود شماست و ما هم مهربانانی که برای جن گیری رنج سفر و مرارت خرج کردن پولهای صد پشت زحمت کشیده مان را بر خود هموار کرده ایم .

فرشته مغربی در گوش من شرقی میخواند: بگذار  طالعت را بگیرم، های های  بابام هی،  جن دین در بدنت رفته این دعای صد پاره دموکراسی را با سیل رسانه و گرمای تن مهرویان از پشت صفحه تلویزیون به نافت میبندم، حرف گوش کنی بالا و پایین نافت بد نمی بینند (فرشته مهربان به من پینوکیوی مبهوت پای رسانه اش   این را نمیگوید که تا روزگار روزگار است دیگر حافظ و مولوی بیرون نمیدهی ، من هم وجه تسمیه شمس الدین محمد به حافظ یادم نیست که از سر قران خوانی اوست).

از قضای آن بخش روزگار که اسیر دست رسانه های غربی است آدمهای فارسی زبانی هم یک شبه از تخم وطن خواهی سر برکرده و بخشی از امامزاده نشینهای انور آبی هم میپرند وسط بهت من ساده، گرم وطن پرستی و تاریخ دانی، که برسبیل تصادف  در فضای رسانه های غربی مشق مملکت داری هم می کنند، میگویند : چه نشستی که ملک و مردم از دست رفت ،سد سیوند ، های های، زبان فارسی، های های، فرهنگ ایرانی، های های.

سوالی هم نیست که چرا فرشته مهربان در افغانستان دارد زبان فارسی را منسوخ میکند و یاچراُ امان از الواح امانتی ما گرفته است.

چرا در اشغال متفقین برنامه فارسی در رادیو ها باب نبود؟ چرا وقتی زاغه های کپرنشینان کویر و دهات ایران سیب که سهل است، آب وبرق هم نه، حتی راه هم نداشت، جامعه شناس و متخصص حقوق بشر در رادیو ها ی فرشته های مهربان نبود؟ و چرا وقتی لوطی صدام ازگاز خردل استفاده میکرد VOA بخش فارسی نداشت؟

ما چرا از اینکه دست بکاری زنیم که غصه سر آید، شانه خالی میکنیم؟ چرادر راه فرهنگ و این سرزمین از خود مایه نمیگذاریم؟

کدام آدم با عاطفه ای مادرش را به ادعای وظایف وزارت خانه تامین اجتماعی به سرای سالمندان میسپارد مگر در هنگام لاعلاجی از نگه داری، که ساز وکار های دولتی هم اصولا برای کارهای است که از طاقت افراد بیرون است.

مگر نمیشود ایرانیان متمکن داخل و خارج تامین بهسازی بخشی از میراث فرهنگی را بر عهده بگیرند؟

یا آنهم بعهده اهل اندیشه و فرهنگ است که فضای جیبشان گوی از معمای ریاضی هانری پوانکاره ربوده است؟

یا فقط سخن بر سر پیدا کردن نقطه های ضعف برای حمله به حکومت ایران است؟ وگرنه حکایت حقوق بشر در عربستان دوست وایران دشمن و جنجالهای سالانه که حرف جدیدی نیست؟

قبول که سازمانهای دولتیمان طرفه اند در کندی و کارآمدی، اما کسی هم که دست ما را نگرفته است؟

و طرفه اینکه نمیپذیریم که اگر ساز و کارهای دولتی مان طرفه اند، ما خود و خودمان اهالی این دولت  هستیم، دلیل آنکه چگونه است که ساز و کارهای بخش خصوصیمان هم طرفه است.

چه کسی دست اینهمه زائر آنتالیا و امارات را گرفته که به بیستون و چغازنبیل و... نروند .

اگر هم پاسخ بیاید که آنجا بهتر و خوشتر است، که آنگاه باید بهی و خوشی را معنا کرد.

اهل کام و آز را در کوی رندان راه نیست....

چگونه است که به اندازه مابه تفاوت تعویض دیش و ریسیور سالانه کسی پول کتاب نمیدهد؟ لابد وزارت ارشاد آنها را با خواهش دم خانه میفرستد و کتاب را نیروی انتظامی جمع میکند؟

جالب انکه کسانی هم به استناد رسانه های خارج استدلال در بارۀ خفقان فرهنگی میکنند که اکثرا یک دوره از کتابهای «داستانهای خوب برای بچه های خوب» مهدی آذر یزدی هم در خانه ندارند.

جسمی که دیده باشد کز روح آفریدند

                   زین خاکیان مبادا بر دامنش غباری

                               

 

 یادمان میرود که مولوی اهل دین بوده، عبدالحسین زرین کوب هم اینجا درد وطن داشت علیرغم بی مهری ها، زبان نیما و اخوان و شاملو فارسی بود و چشمشان از پست مدرنیسم و نهضت های مینی مالیستی آب نمی خورد...

عجب گفته ایست این گفته که : اگر دین ندارید لااقل آزاده باشید.

در آب و خاک جا برای دین داری و آزادگی کم نیست، اگر بی هیجان و هیاهو یگدیگر را در یابیم.

در وبلاگتان از من هم سخنی اورده بودید، اکنون میتوانم دلیل خود را برایتان بگویم، که در حد خود از لطف شما بهره مند شده ام و با بضاعت مختصر خود اندکی در ان بزرگداشت کوشیده ام، برای من شما و دانش شما از زمره چیزهای است که خوبان هم نسل من برایش تن زیر زنجیر های تانک ها دادند.

برای آنها  دادخواهی چون نیزه مردان پارسی تا دوردستها میرفت. چون ایرانی ناشناس تاریخ که اسبش را به داریوش شاه داد، برای شاهنشاهی در راه، در راهی به وسعت تاریخ، جان دادن نشانی از انجام بود.

آرش بی نشان نیست، من صدای زه کمانش را همین نزدیکی شنیده ام، در خس خس سینه های مجروح از گاز خردل، در دلهای نازکی که با اسم امام زمان، آرزویی به وسعت تاریخ،ا شک به چشم میاورد و هنگامی که درد استخوانهای قطع شده اش بالا میگیرد، لبخند به ما درد او را آرام میکند.

بابک به بغداد نرفت، در فکه و دو کوهه با دست بریده نقش غیرت و خون به رخ کشید. قادسیه و نهاوند آوردگاه تن نبود، آورد اندیشه و باور بود ، و این بار دین درستی در قامتی تمام در این سو بود، و چون همواره تاریخ پیروز.

سینه ها سپر اسلیمی های جاودان  وآیه های لاهوتی برلاجورد بی بدیل ایرانی بود؛ و جهان گنبدی که اسلیمی ها نشان از کردگارش میدادند، ستون های پاسارگاد پشت سر بودند و یغماگری پیش رو.

گاهی حیرت میکنم از مردم روزگارمان. اینان میاندیشند که آریو برزن و آرش و بابک ویعقوب لیث و ابومسلم و بسیاری از آزاد جانان دیگر حریر و دیبا در بر داشته اند، یا شب و روز پی عیاشی بوده اند، فکر میکنند که اینجا هالیود است که با یک دست لباس جنگلی بتوانی رابین هود بشوی. اینجا ملک جان است نه تن.

تنت باید آموخته باور و قناعت باشد ،نه تن آسایی و سبکباری.

فکر می کنند که  بزک و دوزکهای المپی لابد قهرمانان وطن است به سبک سخیف همان فیلم خانه مبارکه دربار همایونی سرمایه داری.

نه! از فریدون تا کنون، تن قهرمانان بوی عرق و خستگی داده و دهانشان مروارید باور و دین درستی را پاسداری کرده است.

یا این پندار که غارتگر بر سر میز مذاکره متوقف میشود، میز مذاکره هنگامی به نتیجه میرسد که در دو سوی ان قدرتهای برابر با تعریف، قدرت برابر است با  توان بعلاوه شجاعت، قرار گیرند.

وآنجا که قدرت کمتر است باید شجاعت در کار کرد.

 

هنگامی که تن را بی شکایتی درراه وطن به کار میگیرید، وآن نیمۀ زنده تر آن نیمۀ دیگر را بی سرزنش  به دنبال میکشد، چقدر جوانی و باور در چهره شماست، مثل جوانانی که بسیاری از آنها تن هایی را که در روستا ها و یا خانواده های کم دست کمک حال خانواده شان بود برای این آب و خاک و دین درستی، بی جان و کم جان کردند.

 

روز دوشنبه در امریکا روز بزرگداشت کشته شدگان در جنگ بود؛ مراسمی به تفصیل و اهداء دسته گلی از طرف آقای رئیس جمهور جنگ دوست امریکا به بنای یاد بود این کشته شدگان جزو اخبار خبرگذاری ها قرار گرفت. کسی هم نپرسید چه تعداد از این کشته شدگان در جنگی برای صیانت از وطن خود کشته شده اند و چه تعداد برای ادامه سلطه و دست اندازی جهان سرمایه داری به دیگر نقاط دنیا جان باخته اند؟ کشوری که هیچ گاه خود طعم سلطه بیگانگان را نچشیده است؛ اکنون بزرگترین مدعی برقراری نظم واداره کشورهای دیگر است از طریق حضور مستقیم و تسلط بر این کشورها و طرفه اینکه هستند هموطنانی که چشم بر دلائل این حضور ببندند.

 

آرمان و انگیزه هیچ کدام از این کشته شدگان امریکایی و اروپایی در  جنگهای دور از وطنشان شباهتی به آرمان و انگیزه آرش و اریو برزن و ابومسلم و بابک و سربداران و میرزا کوپک خان جنگلی و در این نزدیکی ایرانیان جان باخته در راه وطن ندارد؛ و این عدم شباهت گاهی  بسادگی از سوی بعضی هموطنانمان چون شباهت همه وطن پرستان و دادخواهان ایرانی به یکدیگر نادیده انگاشته میشود.

 

راه دور نباید رفت. جان خود درتیر کرد آرش ،واز همین رو مزارش جان ایرانی است.

تاریخ میتواند راه گشا باشد و ازاین رو تاریخ نگار  سنگ صبور نسل ها است.

خدا شما را به سلامت دارد.

 

ارادتمند

فرید وحدت


Labels: