شب نوشت

آرمانشهر حافظ   (67)

کعبۀ مقصود خواهی رو، متاب از بادیه!

درد او بهنر زدرمانست!

 

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور

......

 

برخی خواسته‌اند باری مذهبی   برای این غزل قائل باشند. در حالی که از تک‌تک بیت‌های پس از بیت اول برمی‌آید که چنین نیست. دیگر شاعران نیز از کشش داستان یوسف استفاده کرده‌اند. به خاطر همزمانی جهان ملک با حافظ غزل او بیشتر مشغولم می‌کند. نمی‌دانم کدام یک به استقبال دیگری رفته است. البته این‌که هردو شاعر معاصر، بی‌خبر از یکدیگر، به استقبال غزل شمس‌الدین محمد صاحب‌دیوان جوینی   (خرمشاهی) رفته باشند، که حدود یک قرن پیش سروده شده بوده است، ضعیف به نظر می‌رسد. هرچه هست، تارهای زرین این دو غزل چنان در هم‌تنیده‌اند که تنها جهان ملک و حافظ توان جداکردن آن ها را داشته اند. گویی آن‌ها پیش از بردن دست به قلم ساعت‌ها باهم گفت و گو داشته‌اند و خیال نقشی واحد را باهم درمیان نهاده‌اند. بررسی نکته‌های پنهان این دو غزل می‌تواند ما را به کبفیت برخی از گفت و گوهای محفل‌های فرهنگی روزگار حافظ نزدیک کند. بعید نیست که جهان ملک پس از حافظ سروده باشد که می‌گوید:

                   ای دل ار سرگشته‌ای از جور دوران غم مخور!

                   باشد احوال جهان افتان و خیزان غم مخور

                   تندباد چرخ چون در آتش عشقت فکند

                   آبرویت گر شود با خاک یکسان غم مخور

                   گرچه چون یعقوب گشتی ساکن بیت‌الحزن

                    یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

                   در طلب باش و مباش از لطف یزدان ناامید

                   هم به امیدی رسند امیدواران غم مخور

                   کعبۀ مقصود خواهی رو، متاب از بادیه!

                   دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور

                   درد او بهتر زدرمانست، بنشین صبر کن!

                   درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور

                   اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش

                   آب بازآید به جوی رفته، ای جان غم مخور

                   باغبانا صبر کن با زحمت زاغان بساز

                   بلبل شوریده بازآید به بستان غم مخور

                   ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول

                   روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور

اینک برمی‌گردم به غزل حافظ که با داستان گیرای یوسف آغاز می‌شود. در هرحال پیداست که حافظ با دغدغۀ غیبت یار افسرده بوده است. اما نه چندان ناامید:

        یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور

       کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور

        این دل غمدیده حالش به شود دل بد مکن

       وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

سخن از ناسازگاری دور گردون است. اما از خود می‌پرسم، این ناسازگاری در آن روزگار چگونه بوده است که می‌توانسته است «مقصود» حافظ را برای مدتی از او دور کند؟ تاریخ را که بشناسی، می‌دانی که «انتقال» از محلی به محل دیگرجز برای امیران و بلندپایگان، که می‌بایستی مقامی را در منطقه‌ای دیگر بر عهده بگیرند،   جابه‌جایی خانواده‌ها کاری معمول نبوده است. مگر هنرمندان معمار و هنرمندانی که به کار ساخت و ساز می‌آمده‌اند! سخن حافظ مربوط به دگرگونی حکومت نیز نمی‌شود. چون پای صحبت یک «گمگشته» در میان است. سقوط فرمانروایان همراه حذف آنان از زندگی بود... در این‌جا اما صحبت از دوره‌ای گذرا است. جهان ملک نیز می‌گوید که «آب بازآید به جوی رفته» و   «بلبل شوریده بازآید به بستان»!

ما معمولا عادت کرده‌ایم که از زیبایی ظاهری شعر لذت ببریم و به درونمایۀ آن چندان نپردازیم. در روزگار خودمان درک همین بیت اول غزل بسیار آسان می‌بود، اما برای زمان حافظ، به قول خود او، می‌افتد مشکل‌ها!... شعر خیلی موذی است! ما مونالیزا را در روبه‌روی خود نداریم که ساعت‌ها نگاهش کنیم و از خود بپرسیم که چرا او دستش را بر روی شکم و یا مشیمه‌اش نهاده است!... و یا چرا لبخندش، مانند شاخ درختی در مینیاتور از چهارچوب تصویر زده است بیرون!

       دور گردون گر دوروزی بر مراد ما نرفت

       دایما یکسان نباشد کار دوران غم مخور

پیداست که حافظ به هنگام سرودن این غزل هنوز جوان است و می‌تواند باری دیگر امید چشیدن بهاری دیگر را در سر بپروراند و با آن زندگی کند و به زندگی خود حلاوت بخشد. و هنوز پیری چشیدنی دوباره را در ذهن او به پستوی خاطرات از دست‌رفته نسپرده است.

       گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن

       چتر گل در سرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

او هنوز از سیل هستی‌سوز هم باکیش نیست. نوح هنوز کشتیبانی جوان است. تردیدی ندارم که حافظ اگر پیر می‌بود، به سکان‌داری نوح هم اعتمادی نمی‌‌داشت!

       ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند

       چون ترا نوح است کشتیبان زتوفان غم مخور

اما این بازی‌های پنهان چیست؟ جهان ملک که انگاری از درد حافظ آگاه است و یا خود دردی همانند دارد، می‌گوید:

                   درد او بهتر زدرمانست، بنشین صبر کن!

                   درد دل را گر نیابی هیچ درمان غم مخور!

                   اعتمادی نیست بر کار جهان خرسند باش!

                   آب بازآید به جوی رفته، ای جان غم مخور!

و حافظ می سراید:

       هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب

       باشد اندرپرده بازی‌های پنهان غم مخور

جهان ملک که گویا همدرد حافظ است، شعار می‌دهد:

                   کعبۀ مقصود خواهی رو، متاب از بادیه!

                   دل بنه بر درد از خار مغیلان غم مخور!

و حافظ، انگاری که با جهان ملک در یک وادی گم شده است، می‌گوید:

       در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم

       سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور

دست آخر حافظ در فصل دوم غزل خود به «مقلب‌القلوب» نیز امیدوار است:

       حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

       جمله می‌داند خدای حال‌گردان غم مخور

       حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار

        تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

و جهان ملک به لونی دیگر خود را تسکین می‌دهد.

                  ای جهان تا کی دل از کار جهان داری ملول

                  روزگارت عاقبت گردد به سامان غم مخور

نه! اعتراف می کنم که چیز چندانی از این غزل دستگیرم نشد. جهان ملک هم از بار نادانیم نکاست. پس باید که روی این غزل، که این‌قدر مشهور است، بیشتر فکر کنم. حتما یکی از کارهایم این خواهد بود که با دیدن هر صاحب‌دلی نظر او را هم دربارۀ این غزل خواهم پرسید!

در زیر لب آهسته از خودم می‌پرسم که آیا سرانجام یوسف گمگشتۀ حافظ بازگشته است، و آن بهار تکرار شده است و حافظ چتر گل برسر کشیده است، یانه!

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM