شب نوشت

آرمانشهر حافظ  (70)

عشق!

 

                                          برای حمید و مجید روشنگر

 

ای دل گر از آن چاه زنخندان به‌درآیی

هرجا که روی، زود پشیمان به‌درآیی

......

 

این داستان «عشق» هم داستان پیچیده‌ای است که به باور حمید روشنگر شاید معرب واژه‌ای ایرانی است. ار ریشۀ «ایشه» (خواستن و تمنا داشتن). [دربارۀ این واژه پس از رسیدن به اطمینان خاطر توضیح بیشتری خواهم داد!]

اگر چنین باشد، یعنی واژه‌ای که ریشه در اعماق جان و دل ایرانی و روح او دارد. - واژه‌ای که از شرقی‌ترین نقطۀ آسیای مرکزی تا جبل‌الطارق و دور تر بر زبان بیش از یک‌ششم مردم سه قارۀ جهان جاری است...

این‌جا، جای پرداختن به باور روشن روشنگر نیست، اما این اشاره را می توان داشت که امان از این واژۀ ظاهرا ایرانی! پیداست که هیچ زبانی خالی از واژۀ «عشق» نیست، اما نه واژه‌ای مانند «عشق» خودمان در دل و زبان بیش از یک میلیارد بشر! بگذریم از واژه‌هایی کمکی چون «دلبر»، «دلستان»، «دلربا» و ده‌ها واژۀ کمکی دیگر چون یار، برای دلباختگان...

ما با این‌که در دو سدۀ اخیر، که دنیا دست بیشتری به قلم برده است، به نسبت از قلم فاصله گرفته‌ایم، اما هنوز هم می‌توانیم ادعا کنیم که بیشتر از همۀ جهانیان از این لفظ «عشق» استفاده کرده‌ایم و از گُرده‌اش کار کشیده‌ایم و تا روز مرگ دست در دامنش داریم...

ما مورخان عشقیم و همه از دم مورخ!.. اکنون که چنین است، باید که برای حافظ درپی عنوانی دیگر باشیم. شاید تا یافتن عنوانی شایستۀ او، «مورخ نگارگر» کارمان را راه بیاندازد!...

غزل زیر حکایت و روایت عشق است که حافظ نگاشته است. از خود می‌پرسم، ما که حافظ را داریم، چه نیازی بود به «صورتگر نقاش چین»!

چه خلاقیت و قدرتی است در حافظ ما که  ماندن در «ته چاه» را «مطلوب» می‌سازد و باید که خدا خدا کنی که در ته چاه بمانی؟ تازه این یار، جز چاه زنخدان، قفسۀ سینه‌ای هم دارد که واویلا! و زبان سبزی هم دارد که نگو! و معبد لبش آتشکدۀ ایمان‌سوز است و کارگاه نقل و نبات! و چشم‌هایی که مهتاب را منقرض می‌کند و خورشید را پناهندۀ ابرها می‌کند...

        ای دل گر از آن چاه زنخندان به‌درآیی

        هرجا که روی، زود پشیمان به‌درآیی

چه خلاقیت و قدرتی است که از چاه زنخدانی به اندازۀ حبۀ گندم، بهشت می‌آفریند که حضرت آدم به گندمی از دستش داد:

        هش‌دار که گر وسوسۀ نفس کنی گوش

        آدم صفت از روضۀ رضوان به‌درآیی

و همۀ آب‌های فلک و زیر گنبد مینا کفافت نمی‌دهد، در مقایسۀ با آب حیات چاه زنخدان. اگر تشنه‌لب درآیی. تازه در ته چاه هم زندگی یعنی تشنگی و یعنی شرب مدام:

        شاید که به آب فلکت دست نگیرد

        گر تشنه‌لب از چشمۀ حیوان به‌درآیی

حافظ پس از به تصویر کشیدن «معشوق»، در فصل دوم غزل، به تصویر خود می‌پردازد. اما زمینۀ تصویر خود او همچنان تصویر معشوق است. او شب است و معشوق  گه خورشید و گاه ماه تابان. او نسیم است و معشوق غنچه‌ای است که با تحمل شکیبایی او گشوده می‌شود.

        جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح

        باشد که چو خورشید درخشان به‌درآیی

        تاکی چو صبا بر تو گمارم دم همت؟

        کز غنچه چو گل خرم و خندان به‌درآیی

        در تیره‌شب هجر تو جانم به لب آمد

        وقت است که همچون مه تابان به‌درآیی

او آب جوی در خانۀ معشوق را با اشک دیده تامین می‌کند، برای حضور سرو خرامان:

        بر خاک درت بسته‌ام از دیده دوصد جوی

        تا بو که تو چون سرو خرامان به‌درآیی

و باری دیگر حافظانه و کودکانه بر این باور است که مهروی گمگشته‌اش بازآید و از کلبۀ غم برهاندش:

       حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مهروی

       بازآید و از کلبۀ احزان به‌درآیی

و تازه آغاز مشکل من است. آغاز داستان عشق ایرانی است. عشقی که جهانگیر شده است. و عشقی که من هنوز از چگونگی آن در روزگار حافظ بی‌خبرم. با همۀ روایت‌ها و نگاره‌هایی که حافظ از خود برجای گذاشته است…

هزار بار ملال‌آور هم که تکرار کنم، باز نمی‌توانم به قلمرو «عشق» حافظ نزدیک شوم. و از روزی که دربارۀ غزل‌های حافظ بلند فکر کرده‌ام، حتی یک لحظه سواد «عشق» را در دوست هم پیدا نکرده‌ام. بارها گفته‌ام و از گفتن خسته نمی‌شوم: کوچه های بی‌پنجرۀ شیراز خیلی ذهن مرا با خودشان مشغول می‌کنند. رکن‌آباد کفایت نمی‌کند برای سفر واژۀ «عشق»…

شاید و یا حتما مورخان ما کوتاهی کرده‌اند در حل معما. «عشق» برای این‌که تا خجند و جبل‌الطارق برود، بایستی تعریفی داشته بوده باشد. همین «تعریف» است که من به آن دسترسی ندارم… این واژۀ اوستایی بدون تعریف نمی‌توانسته است ده‌ها قرن هزاران کیلومتر راه را بدون تعریف پیموده باشد و نی‌لبک شبانی تنهاتر از خدا سکوت بیایان‌های گمشده را بشکند... و رابعۀ بنت کعب را برآن دارد که زیر لچکش بسراید:

       عشق او باز اندر آوردم به بند

       کوشش بسیار نامد سودمند

پیداست که منظورم  «حس عشق» نیست، منظورم واژۀ «عشق» است. البته صفت عشق هم! آیا حافظ ما تنها عاشق زیبایی می‌شده است؟ مثل این‌که منظورم دارد در سر زبانم پیدا می‌شود! حافظ عاشق زیبایی می‌شده است، یا عاشق کمال؟ و یا هردو باهم و نه به صورت مجرد.

کشف «کمال» غیر مترقبه و با پریدن جمله‌ای از دهنی انجام می‌پذیرفته است، یا امکان دیگری هم در روزگار حافظ وجود داشته است؟ پرسش من به همین سادگی است! و با گستاخی ادعا می کنم که هنوز در راه یافتن پاسخی برای این پرسش کوچک‌ترین گامی برداشته نشده است! پای هویت زن در میان است و توانایی‌های او. زن آن پهلوانی نیست که در میدانی و در میان حلقۀ تماشاگران دست بر کمر حریفی می‌اندازد و با حرکتی زیبا زانوی او را به خاک می‌رساند و پشتش را سفرۀ زمین می‌کند و ده‌ها دل را می‌رباید…

سی و سه سال پیش، افسری قزاق و بسیار زیبا، در سن هشتاد، برایم تعریف می کرد، که تازه لباس اونیفرم باب شده بود و او هنگامی که با اندام رشیدش و حمایل و نشانش و کلاه نظامیش و شمشیر آویخته از کمرش در خیابان بی‌اتوموبیل، سوار بر اسب سفیدش درست، در وسط خیابان حرکت می‌کرد، احساس می‌کرد که گوشۀ پردۀ برخی از پنجره‌ها اندکی به کنار زده می‌شود… البته آوازۀ کمالش هم در شهر پیچیده بوده است...

اما این یک سوی سکه است…

آیا حافظ تنها دلباختۀ زیبایی می‌شده است؟ یا پس از آشنایی با محبوب، چاه زنخدان هم فعالیت خود را آغاز می‌کرده است. فراموش نکنیم که داستان‌هایی مانند ویس و رامین و منظومه‌های نظامی ریشه در ایران باستان داشته‌اند. حتی «هزار و یک» شب به «هزارافسان» ایران پیش از اسلام بازمی‌گردد.

در هرحال این داستان «عشق» در شعر فارسی سده‌های گذشته باید به گونه‌ای بوده باشد که آگاهی چندانی از چگونگی آن نداریم. سبب چیست که تقریبا همواره تنها زیبایی «معشوق» مطرح می‌شود و جای نشانه‌های دیگر تقریبا خالی است؟ «معشوق» بتی است متحرک و حتی در زیباترین حالت خود که «زلف‌آشفته و خندان‌لب» است و عطرش همۀ فضا را آکنده است، موجودی است که می‌پنداری پا بر زمین ندارد! اما گر پای عرفان در میان می‌بود، با جای خالی «هزار و یک فضیلت» چه می‌کردیم؟

بحثی که من می‌گشایم ذره‌ای از اعتبار حافظ نمی‌کاهد. ناتوانی مرا در شناخت روزگار حافظ عریان می‌کند. شاید هم «نقش» حافظ را در «نقاشی» متبلورتر می‌کند...

کاش مجید روشنگر یک‌بار دیگر به دیدنم می‌آمد از سر لطف...

 

با فروتنی

پرویز رجبی



--
PARVIZ.RAJABI@GMAIL.COM