آرمانشهر حافظ (69)
پادشه خوبان
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
......
افلاتون در «جمهور» خود معمار شهری آرمانی است که نخست باید مهندسان اخلاق انسانی مصالحش را بیابند و راهی برای ساختش بیاندیشند. این است که این آرمانشهر، به درستی «ناکجاآباد» نیز خوانده شده است! اما پس از افلاتون نه مصلحتی برای یافتن مصالح این آرمانشهر اندیشیده شد و نه مکتبی برای مهندسی اخلاق گشوده شد! و دیدیم که پیامبران نیز با خیل ستیزهجویان رودرروی شدند که در جایی دیگر باید گفتارش را آورد. و من درست با این تجربۀ تلخ بشری، شهر حافظ را «آرمانشهر» نامیدهام! آرمانشهری که معمار و مهندس آن یک نفر است: حافظ! و به گونهای شگفت: او معماری و مهندسی را نیاموخته است. او کاشف طرح و سازۀ شهری است که از ازل و همراه آفرینش وجود داشته است! و او معمار و مهندسی است که من او را به اعتبار «کشف» چنین میخوانم!..
«آرمانشهر ازلی» حافظ حی و حاضر است، اما متاسفانه دیدنش بسیار دشوار. این شهر در «جام جهانبین» حافظ قرار دارد و نباید در طلب آن به سراغ «گمشدگان لب دریا» رفت. «عشق» مظهر و نماد این شهر است. صداقت، راستی، نجابت و انصاف مهرههای ستون فقرات این عشق هستند. حافظ در همۀ غزلهایش در حال نقد از وفا است و ویراستاری ستون فقرات عشق. چنین است که گاهی سرگردان میمانیم در یافتن مخاطب «مجرد» حافظ!
تفاوت حافظ با افلاتون در این است که افلاتون پیشنهاد ساختن آرمانشهرش را میدهد و حافظ آرمانشهرش را میبیند و دغدغۀ ناهنجاریهای آن را دارد. زشتیهای پدیدآمدۀ در آن را میبیند و به نقد میکشد!... شاید نتوان در دیوان حافظ غزلی یافت که عاری از گله باشد. پیشتر نیز گفتهام: حافظ نمیتوانسته است به تعداد غزلهایش معشوق داشته باشد. برنامۀ او نقد عشق است و رسیدن به «کرامت» و «کمال»! ساقی در غزل حافظ هاتف است و خرابات معبد...
در غزل امروز، حافظ در پی پادشه خوبان است. او در انتظار «انسان آرمانی» خود است و در فغان از «تنهایی». همیشه فکر کردهام که اگر انسان به عمق تنهایی خود پی میبرد، در نابودی خود درنگ نمیکرد. من پی به عمق تنهایی خودم نبردهام. حتما حافظ هم پی به این تنهایی نبرده بوده است! اما ظاهرا او به خط قرمز بسیار نزدیک بوده است:
ای پادشه خوبان، داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد، وقت است که بازآیی
نمیدانم که در بیت بعدی منظور حافظ از «گل بستان» خود اوست، یا گلهایی که میتوانند در هر بوستانی برویند!
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
باد در شهر حافظ همواره رسانندۀ پیام است و در این تصویر زیبا با پیچیدن در زلف مقصود، ناگزیر از درنگ است. پس پیامش میتواند به حجت نزدیک باشد! در نجوایی که حافظ با باد دارد، باد او را متوجه برداشت نادرستش میکند و به درگذشتن از گلۀ بیجا!
دیشب گلۀ زلفت با باد همیکردم
گفتا غلطی، بگذر زین فکرت سودایی
و چه حافظانه و یا کودکانه غبطه میخورد و این غبطه با رقصی بی افتادن مشکلی انجام میپذیرد:
صد باد صبا آنجا، با سلسله میرقصند
این است حریف ای دل، تا باد نپیمایی
با این همه او حافظانه و یا کودکانه کاملا مایوس نیست و تنها اشاره به امکان به پایان رسیدن توان شکیبایی خود میکند. این فقدان یاس کامل، همان است که به تعبیر من آگاه نبودن از عمق فاجعۀ تنهایی است. بیتردید بارها پیش آمده است که شبپره و یا موری رهگمکرده اقدام به خودکشی ناکامی را چند لحظه و یا برای همیشه به تاخیر انداخته است. اما چون پای شبپره و یا مور در میان بوده است، کسی به عظمت داستان نیاندیشیده است!
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
حافظ، با اطمینان از جنس آرمانشهر خود، از خدای خود میپرسد که این حقیقت را با که باید در میان نهد که «مقصودی» که در سراسر جهان حضور دارد، برای کسی پرده از چهرۀ خود به کناری نزده است! اما من با این بیت مشکل دارم: آیا «مقصود» هرگز چهره ننموده است و یا پس از ربودن دل حافظ چهره پوشانده است؟ بیشتر چنین به نظر میرسد که حافظ برای نشان دادن عمق مشکل خود و یا بیخبری خود از زمانی معین، «معشوق» را غایب از نظر همه معرفی میکند. چون صد باد صبا در میان زلف یار رقصیدهاند و اسباب غبطۀ او را فراهم آوردهاند. باید پای غیبتی طولانی در میان باشد و یا غیبتی درمان ناپذیر! و اکنون این گله بر آرمانشهر او وارد است که توانایی به ثمر نشاندن آرمان او را ندارد. اینک تنها چارۀ حافظ گشودن دل خود است، تا اندوهش تنها نماند. او هم مانند ما فکر میکند که «تنهاییکشیدن» اندوه از ظرفیت تحمل آدمی میکاهد. ما حتی با کشیدن «آه» بر ظرفیت تحمل خود میافزاییم!
یارب به که شاید گفت این نکته که درعالم
رخساره به کس ننمود، آن شاهد هرجایی
پیداست که حافظ سرو خرامان خود را تجربه کرده است و بر سینۀ او تکیه زده است و عطر دلانگیز او را به یاد مشام خود سپرده است و بر استعداد حضور این سرو خرامان ایمان آورده است و دیده است که چگونه گوهر حضور یار جهان پیرامون او را مرصع میکند و حتی بیابان را شکوه گلستان میبخشد. خورشید براده زر به ارمغان میآورد و مهتاب برادۀ سیم. این خاصیت آرامانشهر اوست:
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
شمشاد خرامان کن، تا باغ بیارایی
در آرمانشهر حافظ «درد»، «درمان» بستر ناکامی است و «یاد» حجابی از پرنیان بر گوشۀ تنهایی:
ای درد توام درمان، در بستر ناکامی
وی یاد توام مونس، در گوشۀ تنهایی
و باری دیگر گردش پرگار چه زیبا و باورکردنی خود را بر «نقطۀ بودن» و «فعلیت» خود تحمیل می کند و حصار را توجیه!
در دایرۀ قسمت، ما نقطۀ تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی، حکم آنچه تو فرمایی
و «رندی» با یکی از شفافترین تعبیرهای حافظ نقاشی میشود. از اصطلاح «ترسیم» پرهیز کردم، چون «نقاشی» رنگین است! با نقاشی میتوانی صدای هزاردستان و آبشار را و عطر حضور را «محصور» کنی و از یکی از هزاردیوار پستوی دلت بیاویزی و یا زینت قفسهای سازی. هزار برگ یاییز را هم میتوانی نقاشی کنی، اما ترسیم نه! با نقاشی میتوانی برگپاییز را میزبان برگهای بهار کنی، بیآنکه ذرهای از استقلالشان بکاهی!
فکر خود و رای خود، در عالم رندی نیست
کفر است درین مذهب، خودبینی و خود رایی
در فصل دوم غزل باز حافظ پیشنهادی دارد برای حل معما و چه غوغایی میکند با ایهام «ساغر مینایی» و چه آسان گنبد مینای هستی را به نزدیکترین فاصلۀ از خود میکشد و سپس با مقطع با شکوه غزل در آرمامشهرش خرامان میشود و دست افشان و صدای دف درونش را میشنود...:
زین دایرۀ مینا خونین جگرم می ده!
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد، بوی خوش وصل آمد
شادیت مبارک باد، ای عاشق شیدایی
من این غزل را با این اندام به میزبانی خودم منصوب میکنم. گناهش به گردن خودم! مگر هزار گناه دیگر ندارم؟
با فروتنی
پرویز رجبی