آرمانشهر حافظ (68)
این سفرکرده کیست؟
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
......
من با این باور که در روزگار سعدی و حافظ «سفر»، به ویژه برای زنان، مانند امروز چیزی معمول نبوده است، هرگاه در غزلی از حافظ این اصطلاح را میبینم درمانده میشوم. ما که امروز هریک به نحوی عزیزی سفرکرده داریم، اغلب با روبهروشدن با این لفظ «سفرکرده» بیاختیار به یاد «سفرکرده» خود میافتیم و با مهر و حال و هوایی دیگر از شعر لذت میبریم! یک بار دیگر ناگزیر از این اشاره هستم که سفر در گذشته ویژۀ سپاهیان بود و بازرگانان و یا راهیان زیارت. بگذریم از سفر دانشمندان که برای کسب فیض از محضر استادی بار سفر میبستند که معمولا سفری طولانی بود. البته گاهی نیز والیان و حاکمان و امیران دخترک کم سن و سال خود را پیشکش دربارهایی میکردند و تحویل قافلهاش میدادند که سفری بیبازگشت بود.
بنابراین نمیتوانم به آسانی منظور حافظ را از «سفرکرده» درک کنم. در همینجا به این نکته نیز اشاره کنم که در غزلهای حافظ اصطلاحهایی از این دست کم نیستند که ما در حال شیفتگی، بی تامل از کنارشان عبور میکنیم...
حافظ در بیت اول، داستان را چنین مطرح میکند که گویا یارش به سفری موقت رفته است. پس شاید بتوان به سفری کوتاه و نزدیک و ییلاق و قشلاقی در ملک خانوادگی فکر کرد... و جایگاه اجتماعی حافظ و طبقۀ معاشرانش... او هفت بار به «یار سفرکرده» اشاره میکند که هیچ بارش چیزی دستگیرمان نمیکند. «نشان یار سفرکرده از که پرسم باز»؟ یا «آن یار سفرکرده که صد قافله دل همره اوست»!..
گویا سفر یار حافظ را به رفتاری کشانده است که سبب «ملامت» دیگران را فراهم آورده است.
یارب سببی ساز که یارم به سلامت
باز آید و برهاندم از بند ملامت
بیت دوم نیز داستان را روان نمیکند. جز اینکه تصویر زیبای دیگری بر گنجینۀ نگارخانۀ حافظ بیافزاید.
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهانبین کنمش جای اقامت
حافظ شش جهت پس، پیش، راست، چپ، بالا و پایین خود را بسته می بیند که در پشت هر راه بستهای صفتی از یار جلوه میفروشد و فریاد او را میانگیزد. اما حافظ فاش نمیکند که چه کسانی این شش راه را بستهاند:
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
او در فصل دوم غزل خود به گونهای مستقیم یار را مخاطب قرار میدهد. آن هم با این اشاره که گویا نامههایی نیز میان او و یار رد و بدل میشود! صحبت از «تقریر» است. ولی چگونه؟ ناآگاهی ما از روزگار حافظ به گونهای است که گویی کوهی بی عبور در میان داریم و فقط آسمانی مشترک را میبینیم! آسمانی گاهی صاف و آبی و گاهی ابری و تیره. گاهی هم رعدی میپیچد در دل کوهستان!... و در کوچههای دل ما. «صدگونه تماشا» هم کارساز نیست. اما دراین میان حکایتی غریب است که کسی اعتراف به فاصلهاش با حافظ نمیکند و ذرهای از عمق دوستی کاسته نمیشود:
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شدم خاک چه سود اشک ندامت
ای آنکه به تقریر و بیان دمزنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
اینبار حافظ، پس از طرح معما، بیدرنگ وارد فصل دوم داستان میشود. یاران را «احبا» میخواند و با گلهای لطیف از «غرامت» سنگینی سخن به میان میآورد که تنها اشاره به بیتابیش دارد:
درویش مکن ناله زشمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در بیت بعدی، برای حافظ، به روال همیشه، خم ابروی ساقی که باید همان ابروی یار باشد، حرف اول را میزند و لابد که او را از به میان کشیدن خرقۀ زهد منظوری باشد، اما پاسخی نیافتم که چه منظوری باید در پیوند با یار «سفرکرده» باشد.
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
برمیشکند گوشۀ محراب امامت
سرانجام خواجه آرام میگیرد:
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
و پای عشقی جاویدان را به میان میکشد:
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
باری دیگر باید اعتراف کنم که در میان گلزاری خوشبو قدم زدم و به صد گل سرزدم، اما موفق به چیدن هیچ گلی نشدم. کوتاهی از من نبود. سدۀ هشتم هجری هم به تعبیر من از «سده های گمشده» است که در حال نوشتن آن هستم و تازه چهار جلد از آن را پشت سر دارم. من در این چهار جلد مدعی یافتن گمشدهای نشدهام، اما به نشانههای زیادی دست یافتهام!
با فروتنی
پرویز رجبی