امروز 13 روز است که بیمار و بستری هستم و نتوانستهام پیوندم را با خوانندگانم برقرار نگهدارم. مطلب زیر را چند روز پیش از بیماری دربارۀ عباس جعفری برای مجلۀ طبیعتگردی نوشته بودم که در آخرین شمارۀ این مجله به چاپ رسیده است.
عباث
پرویز رجبی
پنج سال پیش که گرفتار بلایی بزرگ شدم، اولین کسی که برای گرفتن کمک به یادم آمد، عباث بود. حق هم این بود. چون عباث هم سلطان قلبها است و هم هزار دیار ناشناخته. به تلفن همراهش زنگ زدم. در گمشدهترین بیابان ایران، با خنده ای مسکن و صدایی شیفته چنان آرام پاسخم را داد که یک آن فراموش کردم که درگیر بلایم...
راستی عباث یادت میآید که آن روز به جای پرداختن به بلای من، از نسیم و آسمان آبی و چشمانداز رهاییبخش صحبت کردی؟.. و چنان مستِ سر به بیابان زدنم کردی که میخواستم بیدرنگ اسبم را زین کنم... یادت میآید که روزی اقلا ده بار تلفنت میزدم و اعلام بیطاقتی میکردم و تو با صدای خشدارت، که برایم به یادماندنیترین صداست، چون نسیمی جادویی بر من میوزیدی و لبریز از طاقتم میکردی؟... اما ساعتی بعد باز تلفن میکردم و امان از وقتی که میشنیدم که مشترک مورد نظر در دسترس نیست!...
عباث یادت میآید که ماه پیش، از روستای زادگاهم، که تو آن را بیشتر از من میشناختی، صحبت کردی و قرار گذاشتیم به زودی با همدیگر سری به آنجا بزنیم؟ من الان آمادهام. هروقت که پیدایت شود، بیدرنگ به راه میافتیم... سفر با تو عالمی دارد. همۀ دشتبانان و کوهنشینان و چادرنشینان با دیدن تو میشکفند و دست به کوزۀ آب میبرند و وقت و بیوقت سفره میاندازند و چشمهای با خواب ناآشنای تو به هزار سوی حریم میزبانت، که بارویی جز بیابان و کوه و رود ندارد، میدوند. با صدای زنگولهها که اینقدر دوستشان داری؟
من، در مقام مورخ، با فرمانروایان و شاهان و سرداران و گردنکشان چند هزاره از تاریخ آشنا هستم و از مردم عادی و عامی آنقدر کم میدانم که به راحتی میتوان نادانم خواند. و تو با سری که به هزار کوی و برزن مردم فراموششده زدهای و دوستان بیشماری که یافتهای، بیشتر از تاریخی که من در سینه دارم، با قصهها و غصههای مردم خانهیکی شدهای و هستی، عباث.
عباث تو با عکسهایی که از طبیعت گرفتهای، نشان دادهای با خار بیایانها و امواج رودها هم رفاقتی دیرین داری و صمیمی هستی. عقابها همین قدر با تو آشنا هستند که مارهای بیابان. تو هزاران بار با شیفتگی زانو زدهای و از عقاب و مار و کوه خفته و رود خروشان عکس گرفتهای و این عکسها را به آلبوم قلب بزرگ و باشکوهت سپردهای... هیمالیا در قلب تو سر به فلک کشیده است و رودهای خروشان در تو جریان دارد، عباث.
عباث تو قدر طبیعت را میدانی و طبیعت نیز قدر ترا خواهد دانست... همچنان که مردمت قدر ترا میدانند عباث. تو همۀ کوهها و دشتها و رودها را در سینه داری. یادت میآید که میگفتی کوهها و رودها با نیرویی جادویی ترا به طرف خودشان می کشانند و تو معتاد کوه و رود هستی، عباث؟
عباث من از روزی که با طبع لطیف و سرزندۀ تو آشنا شدم، همواره ترا زنده و پرحضور دانستهام و برایم حضوری سرزنده و شاداب داشتهای. طبعا امروز هم چنین است. کم شناختهام آدمیانی را که اینقدر در یاد من زنده باشند. تو برای همۀ آنهایی که از نزدیک با طبع لطیف و کارهای استثنایی تو آشنا هستند، عباث زندهیاد بودهای و خواهی ماند.
عباث آتش عشق تو به سرزمینت هرگز سرد نشد. با این همه همیشه این احساس را داشتهام که تو نمیتوانی به چشماندازهای جادویی این سرزمین بسنده کنی. تو از هر فرصت کوچکی برای چشیدن طبیعت دیگر گوشههای جهان استفاده کردهای و همیشه نپال یکی از چشماندازهای محبوب تو بود و هست. یادت میآید در آن داستان تلخی که من گرفتارش شده بودم، چقدر دربارۀ نپال و دوستانت در نپال با من صحبت کردی عباث؟ آن روزها فکر کردم که تو عاشق نپال هستی و هنوز هم فکر میکنم که چنین است...نکند عباث که نپال ترا از ما بگیرد و از آن خودش بکند؟..
پسرم و دوستت سام میگوید که شاهرگ طبیعت به قلبش میپیوندد...
--
پرویز رجبی
parviz.rajabi@gmail.com
parvizrajabi.blogspot.com
parvizrajabi.ir