مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (12)

 
در ایران پهناور که سفر می کنیم، اگر حوصله و حالی داشته باشیم، از خود می پرسیم، پس کجا هستند برج و باروها و کاخ های صدها شهر و دیار تاریخی و هزاران شاه و شاهک سرزمینی که مردمش را اگر رها کنی، به دوهزارو پانصد سال فرمانروایی قناعت نمی کنند و سخن از شش هزار و گاهی دوازده هزار سال فرمانروایی می رانند؟

امروز در حال نوشتن تاریخ سلجوقیان، باری دیگر و برای هزارمین بار، به یکی دیگر از ریشه ها برخوردم که اغلب با بی تفاوتی از کنارش می گذریم:

مرحوم ملکشاه سلجوقی به همراه وزیر چاپلوس و نوکر بیگانه اش مرحوم خواجه نظام الملک فرهیخته و فرزانه به جنگ برادرش، شاهک کرمان می رود. او را اسیر می کند و او را شبانه به ابتکار خواجه، با فناوری تازه ای، با زه کمان خفه می کند و چشمان پسرانش را نیز از سر احتیاط میل می کشد. گوشۀ چشم یکی از پسران به پاس شلختگی کحالان سالم می ماند. یکی از خادمان پدر این شاهزادۀ اندکی بینا، او را از اسارت عمویش می رباید و به کرمانش می آورد و بر اریکه اش می نشاند.

ملکشاه دوباره به کرمان لشکر می انگیزد. شاهزادۀ نیمه بینا به نزد عموجان سلطانش می رود و پوزش می خواهد و می گوید، چهل خواهر دارد که برادرزاده های خود او نیز هستند، ممکن است دست سپاهیان بیافتند و ...

سلطان نرم می شود. اما چون سوگند یاد کرده است که کرمان را ویران کند، به ناچار یکی از برج هایش را خراب می کند...

با خواندن این گزارش سه نکته مرا با خود مشغول کرد:

1.    در حالی که خادمی می توانست شاهزاده ای تقریبا کور را از اسارت برهاند و صدها کیلومتر دورتر دوباره تخت نشینش کند، پس کجا بود کاوه ای و سرداری که اندام و بالایی نشان دهد و ایران را از چنگ سلجوقیان بیگانه برهاند؟

2.    هنگامی که شاهک و شاه خویشاوندی برای خواهران و برادرزادگان خود در اندیشه اند که به چنگ سربازانشان بیافتند، وای به حال دختران رعیت و مردم فرمانروایی.

3.    برج باروی کرمان ویران می شود تا خشم سلطان فروکشد. سپس با هزینۀ همین سلطان و به عبارت دیگر رعیت همین سلطان بازسازی شود...

 

با فروتنی

پرویز رجبی