روزنوشت

بکی تیغ داند زدن روز کار

یکی را  قلمزن کند روزگار

 

درست پنجاه و دو سال از نخستین نوشته هایم در روزنامۀ خراسان چاپ مشهد می گذرد. بیشتر از نیم قرن. امروز احساس کردم که حوصلۀ نوشتن ندارم. خواستم روزنوشتم را تعطیل کنم و تنها برای امرار معاش بنویسم. اما بی درنگ احساس کردم که نوشتن یخش بزرگی از معاش من است. اگر ننویسم از گرسنگی می میرم. مرگی که قتل عام خواهد کرد کفترهای چاهی را و گل های میخک گل فروشی ها را و عطر زردچوبۀ آشپزخانه را و گندم را. و بوی جوهر دوات را. و راه آن ساری را که از درخت پرید. و جوانمرگ خواهد کرد درخت گردوی جلو پنجره ام را که هنوز به سن بلوغ نرسیده است.

اگر ننویسم هیچ فعلی دیگر صرف نخواهد شد و صدا بر پوست دف خواهد ماسید. و لاله های دامن البرز تاب انتظار را نخواهند آورد...

اگر ننویسم، حتی خستگی مرغوبیت خود را از دست خواهد!

پس خستگیم را به گردن مخملی گل های بیدمشک نمی اندازم و دلتنگیم را به پای دل کوچک هیچ کفتری نخواهم نوشت. و به چنارهای رعنای تجریش خواهیم بالید. دلم برای تاکسی های نارنجی تهران تنگ خواهد شد. به اندازۀ سقاهای محلۀ کودکیم. و بازهم پیچ و تاب های خیابان سقاباشی بیتابم خواهند کرد.

بازهم خواهم نوشت. مرا قلمزن کرده است روزگار!

و باز هم خواهم نوشت:

چه حکایتی است این سرزمین، که هزارداستان هر شاخ گلش را فسانه ای است

هفتاد من، و مثنوی لحظه به لحضۀ حضور به کمالش را رونق هزار داستان.

به هر دریش که دق الباب می کنی، هزار خفته به حلاوت می پرند بر لب ایوان، تا ندهند انفعالت، که این جا ستر عفاف ملکوت است و   حریم ایزدان.

هر ذره از خاک این سرزمین امانت دار، پرده ای است در دایرۀ پرگار، و در پس هر پرده ای که پس می زنی، قامتی است، اگر هم خمیده، استوار.

این جا سرزمین همیشه آبستنِ آبستنانِ شگفتی آفرین است و سرزمین کیومرثان و تهمورثان. سرزمین مهر و مهراب ها و سرزمین قامتان رفیع گلدسته ها.

 

با فروتنی

پرویز رجبی