مورخ که باشی ذهنت مشغول است همیشه

ناتنی ها (14)

می ترسم چیزی را که می خواهم بنویسم به درازا بکشد. چند ساعت است که زیر و رویش می کنم که سخن به کوتاهی بیاورم، اما موفق نمی شوم. می خواهم بنویسم:

- چرا ما عادت نداریم که هنگام غذا خوردن لقمه را کمی کوچک تر بگیریم؟ و گاهی مخصوصا در چلوکبابی ها از پاره شدن لُپمان واهمه ای نداریم. و گویا میل داریم که هرچه زودتر قال قضیه را بکنیم و در حالی که هنوز لقمۀ آخر را می جویم به پای صندوق می رویم؟

- چرا هنگام گوش کردن به موسیقی، مدام به جلو می پریم و می خواهیم بقیۀ بقیه را گوش کنیم و کم تر عادت داریم که صبر کنیم قطعه ای را که داریم گوش می دهیم خودش تمام شود؟

- چرا اغلب ترانه ای را که دوستش داریم تا انتها از حفظ نیستیم و از نیمه شروع به «دل ای دل» می کنیم؟

- چرا هنگامی که کتاب تازه ای را به دست می گیریم، این قدر توی صفحات کتاب وول می زنیم و مدام به چند صفحه جلوتر سر می کشیم و گاهی نیز اول صفحۀ آخر را می خوانیم؟

- چرا هنگام دیدن فیلمی در تلویزیون، مدام با همراهانمان حرف می زنیم و مثلا اشاره به دیگر فیلم هنرپیشۀ فیلم می کنیم و گاهی قسمت هایی از آن را هم تعریف می کنیم و با فیلم حی حاضر تلویزیون رفتاری ناتنی داریم؟

- چرا هنگامی که پس از مدتی طولانی به عزیزی می رسیم، هنوز داستانی تمام نشده، می خواهیم از داستانی دیگر بشنویم؟

- چرا هنگامی که حتی برای گردش رانندگی می کنیم، می خواهیم زودتر به «جایی» برسیم و ناگزیر مدام سبقت می گیریم و برای سبقت گرفتن از هیچ بداخلاقی روی گردان نیستیم؟

- چرا هنگام رانندگی، با بی رحمی رانندۀ دیگری را توی چاله می اندازیم و وقتی که او را به چاله انداختیم با مهربانی آکنده از افراطی آستین ها را بالا می زنیم برای هُل دادن ماشین او و رهگذرها را هم دعوت به کمک کردن به «بندۀ خدا» می کنیم؟

- چرا در بی رحمی و در رحمت بیش از حد شتاب می کنیم؟

- چرا به هنگام رانندگی، در چهار راه ها، تا چراغ زرد شد دست را می گذاریم روی بوق؟

- چرا به هنگام شنیدن خبری خوش و یا ناگوار، فوری دست به تلفن می بریم تا هرچه زودتر خبر را تکثیر کنیم؟

- چرا این قدر زود عاشق می شویم و این قدر زود می خواهیم تا آخر خط برویم؟

- چرا هنگامی که به خانه می رسیم، هنوز در به رویمان باز نشده، شروع به گزارش می کنیم و نمی خواهیم تا کندن لباس و صفا دادن به سر و صورتمان صبر کنیم؟

- چرا به هنگام گوش دادن به یک سخنرانی، در همان جملۀ اول ناطق، بحثی را در درونمان با او باز می کنیم و نمی خواهیم جمع بندی را بگذاریم برای پایان سخنرانی که ممکن است پاسخ مجهولمان را هم گرفته باشیم؟

- چرا هرچیزی را که برای نخستین بار می بینیم، خیال می کنیم که کاشف آن هستیم؟

- چرا پیشه ورانمان به هنگام کار کوچکترین حرمتی برای کاری که انجام می دهند قائل نیستند و مثلا رنگرزهایمان به مرزی میان سطوح قائل نیستند و شگفت این که کارفرماهایمان هم چنین باوری را ندارند؟

- چرا از چیزی که نفرت داریم، ناخودآگاه برایش تبلیغ می کنیم؟

- چرا اغلب اسم پدربزرگ ها و مادربرگ هایمان را نمی دانیم؟

- چرا اگر ساعت ها «چرا؟» بنویسم، آن را پایانی نیست؟

آیا سبب این همه ناهنجاری، تنها و تنها ناشی از فقدان صمیمیت در ما نیست؟

آیا هنوز «کودک» درونمان بالغ نشده است و یا به او فرصت بلوغ داده نشده است؟

گنهکار کیست و یا چیست؟

بیاییم اقلا برای یافتن پاسخ شتاب نکنیم!

با فروتنی

پرویز رجبی