دردنوشت

ناتنی ها (18)

 

مثل این که کلاس سوم ابتدایی بودم یا چهارم. نه. نمی دانم. تنها یادم می آید که یک روز یکی از هم کلاسی هایم که باهم دوست نبودیم، در زنگ تفریح به من گفت: پدرسوخته!

اتفاقا آن روز هم مثل همیشه دلم برای پدرم تنگ بود، که رفته بود که دیگر نیاید. بی اختیار گریه کردم. هم کلاسیم از ترس ناظم فرار کرد. اما من که به دورترین جای ممکن احتیاج داشتم، نگاه کردم به آسمان... آسمان مثل یک کاسۀ آلومینیومی نو خالی بود. هنوز نخوانده بودم که آسمان هفت طبقه دارد... حتی یک تکه ابر هم نداشت. دلم می خواست که رعد و برق بشود... خیلی دلم می خواست که یک آسمان بی ابر بغرد و برق بزند، تا راه رعد وبرق را پیدا کنم...

مدرسه که تعطیل شد آمدم به خانه. مادرم تا مرا دید گفت که زودی بدوم و برایش یک قرقرۀ سیاه بخرم. رفتم و قرقره را خریدم و زود برگشتم. جلو در خانه مان دیدم که هم کلاسیم در حالی که سرش را پایین انداخته است و یک دستش را زیر دامن کتش پنهان کرده است ایستاده است. نزدیکش که شدم، گفتم: اگر می خواهی فحش بدهی به خودم بده. پدرم ناراحت می شود. دستش را از زیر دامن کتش بیرون آورد و با کبوتری زیبا   به طرفم دراز کرد. بعد گفت: می خواهم این کبوترم را ببخشم به تو. قول می دهم که دیگر فحشت ندهم. تا کبوتر را از او گرفتم، هم کلاسیم به سرعت فرار کرد و در پیچ کوچه گم شد. اول کاری که کردم، به چشم های کبوتر نگاه کردم. از نگاهش فهمیدم که مرا می شناسد. خجالت کشیدم. دستم را باز کردم. بی درنگ پرواز کرد. رفت توی آسمان بی رعد و برق. و چند لحظه بعد گمش کردم. فکر کردم که رفت پیش پسرش...

امروز خواستم این خاطره را برای پسرم تعریف کنم. اما نمی دانم چرا دچار تردید شدم و احساس کردم، هیچ دلیلی وجود ندارد که پسرم به این داستان با میل گوش کند... فکر کردم، این داستان پنجاه سال عمر دارد و در این پنجاه سال هزاران ناتنی جا را برای هر «موجود» تنی تنگ کرده اند...