مدینۀ فاضلۀ گنجینۀ واژگان حافظ (22)
مقالههای حافظ!
نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آینه سازد سکندری داند
......
نه، حافظ یک جاده است. – جادهای که مانند یک رود راهش را میشناسد. – جادهای که پیچ و خم هم دارد و جادهای که گمان میکنی گاهی درختچههایی در کنارۀ بادگیرش دارد که بیابان به آن رخنه نکند. در این جاده پستیبلندیهای مشکلآفرین حذف نشدهاند، بلکه با مهارت تمام آراسته شدهاند تا بالاخره در پس سر بمانند و در این جاده گاهی علائمی میبینی که از درکشان عاجز هستی و ناگزیری، با شناختی که از دیگر علائم این جاده داری، دست به گمانهزنی بزنی!
این جاده آکنده از ایهام است. در این میان شگفت انگیز است که اگر سرگردان میشوی، از جاده بیرون نمیافتی و سرانجام در چشماندازی نو خود حافظ به دادت میرسد.
فکر میکنم که در میان غزلیات حافظ به ندرت می توان غزلی یافت که حافظ آن را پس از پشتسرنهادن بحرانی نسروده باشد. حتی احساس میکنی که غزلی در طول بحران در درون او جوشیده است. حافظ راه خروج از بحران را مییابد و این راه را در اختیار دیگران میگذارد. اما چنین نیست که دیوان او را مانند قابوسنامه و گلستان
اندرزنامه بخوانیم. اندرزنامهنویسی کار یک اگزیستانسیالیست نیست!
حافظ مشکل خود را با صدایی بلند حل میکند. تو هم میشنوی و میتوانی از آن پند گیری یا ملال! این بار مشکل او عاشقانه نیست. مشکلی است در پیوند با جامعهای که حافظ در آن زندگی میکند.
در اینجا با یکی از زیباترین غزلهای جامعهشناسانۀ حافظ روبهرو هستیم. – غزلی که میتوان به تنهایی رسالهای کاملش خواند. از اینکه برخی از مصرعهای این غزل استوار با گذشت زمان به صورت ضربالمثل درآمدهاند، پیداست که این غزل جانشین بسیاری از ناگفتههای مردم شده است:
نه هرکه چهره برافروخت دلبری داند
نه هرکه آینه سازد سکندری داند
نه هرکه طرف کله کج نهاد و تند نشست
کلاهداری و آیین سروری داند
شعر فارسی این استعداد را دارد که مقالهای را در در یک بیت بگنجاند و حافظ متخصص تالیف چنین مقالههایی است. هر مصرعی از چهار بیت بالا عصارۀ مقالهای بلند بالا است. پیداست که در اینجا لبۀ تیز تیغ حافظ متوجه شهریاران و امیران زوزگو است، اما او با مهارتی بیمانند دلبران را شریکجرم زورگویان کرده است، تا از زهر تیغ بکاهد. در این دو بیت استادی حافظ در گزیدن واژه از میان گنجینۀ کوچک واژگان خود به گونهای است که فقط میتوان حیرت کرد.
این «چهار مقاله» سراغ فصلی مکرر از تاریخ اجتماعی ایران رفته است و تقریبا شهریار و امیری نداریم که خود را مخاطب حافظ نبیند. من در سراسر تاریخ ایران هرگز با چنین نبردی روبهرو نشدهام. حافظ در اینجا هم سپهسالار است و هم سپاه. او نبرد را آغاز میکند و خود از سراپردۀ سپهسالاری به تماشای نبرد واژهها میپردازد. واژهها قلب و مغز دشمن را هدف خود قرار میدهند. دشمن تنها میتواند به عادت دیرین شهریاران شکست خود را انکار کند.
آیینه و آیینۀ سکندر و چهرهبرافروختن و تندنشستن و کجنهادن کلاه داستانهایی هستند که هرگز در تاریخ ایران، تا به روزگار ما میدان را خالی نکردهاند.اما ظاهرا برای نخستین بار است که با این صراحت و شیوایی به آنها اشاره شده است. حافظ آنها را به ثبت تاریخی رسانده است! این داستان آیینۀ سکندر (جام جم خودمان) و آیینهسازی اسکندر از آهن، که نظامی در «شرفنامه» به آن اشاره دارد، گفتاری طولانی میخواهد، اما مگر حافظ نگفته است:
هرسخن وقتی و هرنکته مکانی دارد!
اما حاصل اینکه نه زیبایی و دلبری حجت را برای عشق تمام میکند و نه پیشهوری آیینهساز میتواند آینۀ سکندر سازد. برای رسیدن به عشق و دستیافتن به آیینۀ سکندر استعدادی لازم است که راه حادثشدن و شکلگرفتن را نورانی میکند. عشق از بیرون حادث میشود و آیینۀ سکندر در درون شکل میگیرد. و برای هریک شرایطی لازم...
سپس حافظ در بیت سوم با لطافتی که از صفات اوست، به مخاطب خود میگوبد: تو نیستی منظورمن و یا میتوانی نباشی:
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بندهپروری داند!
بیت بعد را هم میتوان بسیار ساده دید و هم میتوان در پی شاهدی بود برای پیچیده کردن آن. معمولا مفسران شاهد را در شعر پیشینیان حافظ میجویند. اما من شعر حافظ را با اینکه او علنا از تکتک پیشینیان خود سود جسته است، مستقل از پیشینیان میدانم. فراموش نکنیم که حافظ قدرت هضم غریبی دارد. هیچ واژهای پیش از دگرگون شدن وارد گنجیۀ واژگان حافظ نمیشود. آرمانشهر واژگان حافظ به واژههای ویژۀ خود نیاز دارد. او اگزیستانسیالیت است و نمیتواند، در حال یافتن خود، دستخوش بادهایی باشد که از این سوی و آن سوی میوزند.
غلام همت آن رند عافیتسوزم
که در گداصفتی کیمیاگری داند
عافیت سوز باید کسی باشد که نزد حافظ سابقه دارد و حافظ شیفتۀ استغنای او در کمال است و پاکباختۀ همتش و او را کیمیاگر سنجش میداند.
شگفتانگیز است، با این که کیمیاگری هرگز پاسخ نداده است، جایگاهش را در عرصۀ دانایی و شعور از دست نداده است و مقامی آرمانی یافته است.
سپس خواجه به سادگی و کوتاهی درمان ستمگری را که همگان با آن آشنا هستند وفای به عهد میداند که نخست باید اصول آن آموخته شود. پیداست که وفای به عهد «سلیقهای» نیست، بلکه قانونمند است.
در فصل دوم غزل، نگاه حافظ متوجه خودش میشود. شاید از سر بزرگواری و برای اینکه تلخی برداشت او جانشین کلام شیرینش نشود:
بباختم دل دیوانه و ندانستم
که آدمی بچهای شیوۀ پری داند
هزار نکتۀ باریکتر زمو اینجاست
نه هر که سر بتراشد قلندری داند
مدار نقطۀ بینش زخال تست مرا
که قدر گوهر یکدانه جوهری داند
به قد و چهره، هرآنکس که شاه خوبان شد
جهان بگیرد اگر دادگستری داند
زشعر دلکش حافظ کسی بود آگاه
که لطف طبع و سخن گفتن دری داند
پیش از باختن دل باید بدانیم که آدمیزاد هم شیوۀ پریان را میداند. نپنداریم که هرکس که به شیوۀ قلندران، برای گمراه کردن مخاطب خود، موی سرش را میتراشد، آیین قلندری میداند. بلکه باید هزار نکتۀ باریکتر از مو را هم در نظر بگیریم. حافظ میگوید: اگر میبینی که چرخش و گردش گوی چشم من هماهنگ با خال تست، از این است که قدر گوهر گوهری داند و هزار نکتۀ باریکتر از مو رعایت شده است!
با این بیت حافظ نشان می دهد که حتی به هنگام نگاه به جامعه و گرفتاریهایش، نمی تواند از مجرای عشق عبور نکند! اما بعد بیدرنگ دادگستری را شرط داشتن عنوان شاه خوبان میداند، برای کسانی که کارشان به خاطر سیما و بالای بلندشان رونق بازار گرفته است.
همچنانکه کسی شعر دلکش او را درک میکند، با زبان دری و لطافت طبعش آشنا باشد!
با فروتنی
پرویز رجبی

