فرهاد خمارشکن!

کجایی آقا؟
نهراس از پوسیدن تنۀ درخت
ریشه‌ها حتما جان می‌گیرند
ریشه‌های اعماق به کنار
ریشه‌های هوایی هم هوایی تنۀ پیر می‌شوند
و هوایی اوج آسمان
در خلوتی آشکار

با توام آقا!
هزاران بار شاهد بوده‌ای
غروب که می‌رسد، سایه‌ها نمی‌میرند
دست در دست هم سایه‌ای بزرگ می‌شوند
به بزرگی شب
در خلوتی بی‌پایان
در زیر زمزمۀ ستارگان
دیوار به دیوار سینۀ راه شیری

با تو‌ام!
بیدار بنشین با ماه
با دستی بر شانۀ کهکشان
از ستاره‌ای به ستارۀ دیگر بپر
در کنار بستر راه شیری
در خلوت بیکران آسمان
و در دیوار رو به روی زمین
تاریکی سایه‌های به‌هم‌پیوسته

با تو‌ام!
سرایی از حصیر هم کفایتت می‌کند
حصیری از جنس نور یا ظلمت
و یا از جنس پوست تنت
در چهارراهی در آسمان
در خلوت خوشه‌ای از کهکشان
یا در بن بست جانت
فرقی نمی‌کند

هِی با تو‌ام!
کافی‌ست که به آموزکاری یک تک‌درخت تن دهی
و بشنوی زمزمۀ برگ‌ها را
و آوای گلوی شاخه‌ها را
در خلوت بیابان

باور کن اگر باد و توفان نباشد
خوشۀ حنجرۀ تک‌درخت خواهد مرد
در انظار پرندگان
و در غیبت شیرین و فرهاد

با تو‌ام آقا!
چه‌کسی به تو وعدۀ داده است
نخلستان شیرین را؟
انارستان قلبت را چراغان کن
با کهکشان دور
و مپندار که تاریکی خندق است
باورکن که درخت خرمالو بازهم به بار خواهد نشست
در انظار پرندگان
و باور کن که توفان همان نسیم است

می‌خواهی جاویدان باشی؟
عشق را به یادگار بگذار
تندیس عشق جاودانه خواهدت کرد
فرهاد خمارشکن را پیاله کن!

27 اردیبهشت 90