مددی!

آخرین دستم را می گذارم روی دل پنجره
چهارشانه‌اش می‌لرزند
دستم را برمی‌دارم
می‌روم سراغ یکی از این شانه‌های ورشکسته
شیشه ها می‌خندند به تلخی
با چشم‌هایی پر از نگاه
و رسم گرما

نه سلامی
نه علیکی
می‌خواهم باز سینۀ پنجره را بگشایم
فقط می‌گوید که با خودم صادق باشم
پیشنهادی منطقی
اما دستم را از شانه‌اش برنمی‌دارم

دارایی پنجره چشم‌انداز دنیاست  و من
با همۀ غصه‌هایمان
در دلی به شفافی شیشه‌ اما شکسته
غصۀ پنجره
با نگاهی که به افق هم سرمی‌زند
به قمری‌ها سرایت می‌کند

پنداری پنجره می‌داند که دنیا خیلی بزرگ است
مخصوصا در پشت افق
و آسمانِ همیشه به این رنگ

لشکری از باران هم ازپس غصه‌ها برنمی‌آید
غصۀ پنجره تنها نیست
قمری‌ها همنشین‌اند با او
باران می‌خواهد که در پنجره حلول کند
اما سرش به شیشه می‌خورد
قطره‌ها در پناه هم
تا وقتی‌که ابر دوام دارد
می‌غلتند به پایین
و با پاره شدن ابر
باران دست از پنجره برمی‌دارد

حنجره‌ام تاب ندارد
مرغ حق می‌داند
مددی!

22 خرداد 90