آبروی بودن!

در ده‌ها کوچه زیسته‌ام
وعبور کرده‌ام از بی‌شماران
در سایۀ دیوارها
‌سلام کرده‌ام به درخت‌ها
و رهگذرانِ
حتی در زیر باران

کوچه دبستانی‌ست بی‌شهریه
و موی‌رگی از حریم دل
با شاهرگی برای خود
که فرشش رد پای زندگی‌ست
و عشاق بی‌معشوق

چشم کوچه پنجره‌ای‌ست که به دلم بازمی‌شود
نسیمش عطر گیسوست و بوی خستگی
خستگی بیات و گاهی حب نبات
و گاه بار امانت ابری محتاج باران

کوچه پستویی بی‌در و پیکر است
و حجلۀ عشق و غوغا
و عروس هزارداماد
در غربت ازدهام
و در غیبت سکوت

کوچه ساخلوی خیابان است
عطش کوچه در گلوها
با جام‌هایی از جنس نگاه
فرومی‌نشیند
وگاهی نیز باران ابر و نگاه
به رعدی بسنده می‌کند
و نشاط سرگیجه می‌گیرد

رفتار کوچه با بهار و زمستان
و پاییز و تابستان
رفتار جادوگران است
کوچه شب‌ها حلزون می‌شود
و روزها مارمولک
که یا می‌دود و یا می‌ایستد
خسته از بار دشنه و دشنام
اما دلبسته
دلبستۀ نَفَس‌های نزدیک درخت و کهکشان
و آبروی بودن

24 خرداد 90