یادش به خیر!
یادش به خیر
آنروزه که با حصیری مندرس
و روزنامهای منسوخ
بادبادک میساختم
با آرزوی نزدیکی به آسمان و راه شیری
و به امید رفاقت باد
راهی آسمانش میکردم
در نخستین سالهای تولد کهکشان برای من
یادش به خیر
موشکهای کاغذیم را
از ترس نشستن غبار بر دامنم
از پشت بام پرواز میدادم
به سوی داروغههای سوار
به یاد دارم که در سکوت پنهانم داستانی میخزید
سکوتی که هنوز هم ناگفته مانده است
با اینکه دلم روی پیشانیم نشسته
یادش به خیر
میتاختم با اسب چوبیم
که از نزدیکترین شاخۀ بید
و با حوصلۀ پاهایم
رامش کرده بودم
برای اسبم شیهه میکشیدم
در درههای کوهستان خیالم
و در دشتی که معمارش خودم بودم
دشتی دوطرفه و بنبست
و از ترس داروغۀ سوار با پرهیز از کوچه
و شمشیر از روبسته!
پاهایم که قرضشان داده بودم
هرلحظه شلاق میخوردند
و افسار در دستم عرق میکرد
اسب من کهر بود
یالش یک دریا موج
سُمش یک جهان مشت
و قلبش جوانهای بر شاخۀ بید
و وقتی که شیهه میکشید
سهم نسیم میشد عطر شاخۀ بید
یادش به خیر
یورتمه هم بلد بود
مادرم کنار پنجره تشویقم میکرد
وقتی که باد موهای سرم را یال اسبم میکرد
با اعتماد بیشتری میتاختم
بعد اسبم را میبستم به درخت آلبالو
و در سایهاش دست به خورجینم میبردم
برای برگۀ زردآلو
در راه سفر عمرم تا به امروز
اسب چوبیم نرفت هرگز از یادم
و درخت بید همسفرم
یادش به خیر
25 خرداد 90