حکایت!
با دیدن رنگینکمان
زینش کردم بیامان و زدم به سینۀ آسمان
سایهام هم همراهم بود
تنم ماند تنها
با چشمانی بینگاه
دستهایی بیانگشت اشاره
زبانی لبریز از سکوتی مهیا
در یک تنهایی قاطع
سنگی غلتیده در صحرا
با شناسنامۀ المثنای باطل
فریادم را پیچاندم زیر طاق رنگین
به گوش خودم نرسید این فریاد
رنگینکمان کمطاقت فروریخت اما
در حضور قاصدکها
در امانِ چتر هزاران خاطره
چکیدم با قطرههای هزارچشم آب بر تنم
دلم جانم را مکید
بیسرریز خاطرههای مرطوب
چشمم دوباره در حدقه چرخید
سراغ ترا گرفت
تو در کوچه سرگردان قاصدک بودی
بیخبر از بازگشت من به خودم
و بیخبر از استعداد قاصدک در حفظ نشانی
و حتی گیسوان خود
دربنبست هزارکلاف
از جنس رنگینکمان موقت
انگشت اشارهام سر از عادت قدیم درآورد
و زبانم چرخه را ازسر گرفت
تا قوس فریب رنگینکمانی دیگر
اگر زینم را بیابم!
5 تیر 90