کار فردا درست است!

پیشه‌ام مرا به گردش برده است
بارها و بی‌شمار
در کوچه‌های تاریخ و در بن‌بست‌ها
به تماشای کاخ‌ها و کوخ‌ها
به حضور هفت خوان رستم
و پشت پنجرۀ فرهادها
بارها و بی‌شمار

طنزبزرگی است اما
بدرقۀ همیشگی فردای نیامده
با این‌همه داستانها
در یکی از فرداها

طنز بزرگی‌ست فردا
فردا دیروزهایش را هم خواهد برد
حتی کوه و رود و زالزالک را
و کهکشان و این همه مردم را
با دار و ندار و فلسفه
و دلبستگی و بادبادک
همیشگی را و جام جم و گنبد مینا
و باد و نسیم را
برای بال گنجشک‌هایش

حباب شیفتگی و عشق و مجال
خواهد ترکید
در لحظه‌ای محال

من اما حتی گم نخواهم شد
دست فردا خالی‌ست ازین سخاوت
چه نیازی به پرده‌پوشی
خاک تشنه می‌داند
در توبره‌ای بیگانه با من
در مدفن غبار بی‌رنگ خاطره‌ها
و خونی که دیگر سرگردان نیست

کهکشان و کوچه‌ها چه خواهند شد
در راه بی‌راه و دور و دراز شیری
همین امروز هم نمی‌دانم
لابد که کار فردا درست است!

11 تیر 90