تعبیری غیرمترقبه!

در قراری غیرمترقبه باخودم
دست‌زدم به تجزیۀ پنجرۀ اتاقم
تجزیۀ چوب و آهن و شیشه
و خاطره‌های محبوس

پاره‌ابری بود تنها پشت پنجره
در انتظار یاران
و بارانی به نوبت نشسته
با فرهادی بی‌دست و بی‌تیشه

نگاهت در قفس بود
خسته و لمیده بر سینۀ شفق
ابروانت خمیده بود
و لب‌هایت بلاتکیف
در شیشۀ غرق درغبار
با قاصدکی در دست

دستم را گذاشتم روی شانه‌ات
مثل همیشه
صادقانه
شانه‌ات لرزید و طعمۀ شیشه شد
قطره‌های خون از میان هزاران چشم
لغزیدند به دامن لبت
لبت درخت آلبالو شد
مرصع شد
گردن‌آویزی زیباتر از همیشه

نیمه‌شبی محصور در هستی شیشه
و چارستون پنجره
دلم هوایت راداشت
و آن یکی دوایت
در ابریشم آغوش اندیشه

زلفت آشفته
تنت خوی‌کرده
لبت پرخنده شد
با اخمی لبالب از آشتی
نشستی بربسترم
و جویای حالم شدی
و ناز خواب‌ را کشیدی
خوابم پربد
چشمم دوید

توهم پریدی
ودر عمق شیشه
در افق پنهان شدی
در چراغ علاءالدین حلول کردی
با عطری مانده برجای
بی‌امان

این رفت و آمد کم‌دلیل چرا؟
نورد راه مشکوک و خسته چرا؟
حجت ناتمام
زحمت نامناسب چرا؟

می‌خواستم ببوسمت
از سیلی پنجره ترسیدم
رقص‌کنان خودم را عقب کشیدم
شرمندۀ ناکامی
از خودم رمیدم

جام نگاهت شکست در دستم
صبوی گونه‌هایت تراوید
دعوتی دوباره متولد شد

دوباره هوایی شدم
چشمانم را بستم
در پی چاره
انتظارم حوصلۀ خورشید را تمام کرد
شب شبیخون زد یک‌باره

پنجره را تجزیه می‌کنم
از عهدۀ جای حضورت برنمی‌آیم
در میان لب‌های شیشه‌های شکسته
پنجره باز و بسته نمی‌شود
در ازدحام خاطره

نیمه شب است
هنوز در آغاز راهم
چراغ‌های غریبۀ شهر
نشانه‌های هستی‌های ناشناس
بی گذرنامه
با عبور از تو و پنجره
ثروت تنهایی را به رخم می‌کشند
ثروتی بادآورده
گنج قارون
بی‌نشانی از عمر نوح
در حضور ایوب

جام نگاهت خالی می‌شود
از همیشه‌ها
افق می‌لرزد
ساغر از دست پنجره می‌افتد
داستانی نیمه‌تمام می‌غلتد
قاصدک پرپر می‌شود

لنگان و خیزان
خیزبرمی‌دارم تا پرده را بکشم
در میان راه خوابم می‌برد در کجایی
در کنار قاصدکی که پیامش  پرپر شده بود

خواب می‌بینم
خواب می‌بینم که تحقیر شده‌ام
خواب می‌بینم که پنجره را بسته‌بندی کرده‌ام
خواب می‌بینم که نفس به راحتی می‌کشم نگهان
در قفسی که تن به تجزیه نداد

خواب می‌بینم که تو بی‌تقصیری
و تقصیر چیزی بی‌تفسیر است
حضورم آزاردهنده شده
مانند هیاهوی خیابان
مثل بهی نارس
و مانند انجیری نابالغ
و مثل توفانی که نه نسیم است و نه باد
گردبادی‌ست که دور خودش می‌چرخد
نه می‌رود و نه می‌آید
دل در گرو پیچیدن دارد
در دشتی بی‌کس و پری صحرایی

خواب می‌بینم که جانم به لب نخواهد رسید
خواب می‌بینم که جانم لبی بیش نیست
و خواب می‌بینم که به تشنه‌ماندن عادت کرده‌ام
و تشنگی نیاز به تفسیر ندارد

زندگی پنجره را تجزیه می‌کنم
کهکشان از پنجره زیاد دور نیست
دست من کوتاه است

خواب می‌بینم که خوابم تعبیر خواهد شد
خواب می‌بینم که تو از سر مهر
کندوی عسلت را به محرابی در صحرا می‌سپاری

دستم را از شانۀ سایه‌ات برنخواهم گرفت هرگز
هزار ابریشم را از سایه‌ات خواهم آویخت
بی کوچک‌ترین انتظاری
میل دارم چراغی روشن باشم
در ایستگاهی کوچک و میان‌راهی
که با عبور قطار تنها می‌ماند
و سوسو می‌زند برای دوردست‌های بی‌کس

پنجره را تجزیه می‌کنم
خوابم را تجزیه می‌کنم
ترا و خودم را تجزیه می‌کنم
هیچ چیز از جنس چیز دیگری نیست
آرزو هم
مگر خواب تعبیر شود غیرمترقبه

13 تیر 90