معما!
دخترم!
میگویی دلت تنگ نیست
و برای پذیرایی از همۀ غمهای جهان
ظرفیت دلت را به رخم میکشی
دروغ میگویی
تو نمیتوانی هنوز
حتی یک جفت کفش پاره را در دلت جایدهی
یا یک کیف دبستانی خالی از پفک را
کباب بینمک به کنار
ناتوانی پای بابا را
چاردیواری زندان هم به کنار
ورقپارههای کتکخوردۀ آن همه سرما
در هیچ کُنجی از دلت جای نمیگیرند
نه! دل تو هم تنگ است
در بنبست قفس استخوانی سینهات
در چهاراه زندگی
چهارراهی بدون راهنما
نمیپرسی چرا در دیوار قدم میزنم همیشه
اگر میپرسیدی، میگفتمت
که نیافتم جایی برای این همه معما
میگفتمت حتما
تو که بیگانه نیستی
23 تیر 90