بالاخرهها و سرانجامی تازه!
بالاخره بهانههایم را خواهم کاشت
در باغچۀ کوچک
در پشت همین پنجرهای که دارم
تا شاخ و برگ بالغشان
اگر شکوفهای هم نداشتند
ببینند اقلا جای کوچکی را
که امروز اشغال کردهام برای مشغولیت
در پشت میزی امانت
شیر مادرم را در حاشیۀ جادۀ ابریشم دوشیدم
بالاخره بادبادک عتیقم را با نخی از ابریشم
فارغ از حصیر شکستهاش
به راه شیری خواهم فرستاد
در حضور هزاران انگشت اشارۀ فعال
بالاخره سرمشقم را تمرین خواهم کرد
باد میدود و توفان میگریزد
صخرههایی که پشتشان به کوه است
پایداری میکنند اما
تا درختان زیر پای کهکشان
بیشیر و شیره نمانند
نوشته بودم که مارمولکها هم غصه میخورند
بالاخره فهمیدم که غصهای جدی در کار نیست
و فهمیدم که به بهانهها نباید بها داد
حضور بهانههای نارس و کمبها
در بارانداز شیفتگیها
بازار غصههای سرگردان را گرم میکند
و دقالباب بهانهها
غصههای مرغوب را از سکه می اندازد
بالاخره فهمیدم!
همین امروزی که شبیه هیچ روزی نیست
که هرروز رفتهام به بازار مکاره
و برای اینکه دستم خالی نماند از نگاه
مکر بازار را نادیده گرفتهام
و غافل ماندهام از حیای بنفشهها
شگفتا!
مشت بهانهای تاریک
باز و بسته میشد
در حریم ناخدایی محتاج باد شُرطه
سرانجام امروز
همین امروزی که شبیه هیچ روزی نیست
به قربانگاه بردم بهانهای کبیر را
و هیچ فرشتهای نازل نشد به مسلخ
برای نجات اسماعیلی دیگر
31 تیر 90