در شبی بارانی غریبه نیستیم!

سه هفته است که چیزی ننوشته‌ام
می‌پرسی چرا؟
باور می‌کنی؟
دستم نافرمانی کرده است
البته با پای ترسی در میان
ترسِ از دست دادن لحظه‌ای از بقیه‌ها!

دیوار ترک برداشته است
می‌ترسم نگاهی محبوس بگریزد
از هموارگی شکست‌ها
و در غیاب بی‌هموارگی‌ها

سال‌ها و همواره
و همین امروز هم
عمر کوتاه سایه‌ام را می‌بینم
فقط مرگ نابه‌هنگام سایه‌ها باورم نمی‌شود

من در حال بوسیدن خواهم رفت
لب بر لب هوایی که هم ادامۀ حیاتم بود
و هم مفرح ذاتم

چه بارانداز مطبوعی است این لب
غوته‌ور در شهد هموارگی بوس
در مهد قنات هستی
و در امتداد عطش و مستی و نوش

عمری‌ست که از پیچاپیچ پله‌ها
در گرمایی مطبوع
و با اشتهای خوی بودن
تا عرشۀ ناب لب‌ها
این‌سو و آن‌سو می‌خزم همواره
و غوته‌می‌خورم در عطر بادام زمینی
بر روی سینۀ هوا

لبم هر روز هوایی می‌شود با هوایی دیگر
گلبرگ‌هایی که از بوسه‌ها می‌ریزند
قاصدک می‌شوند در مسیر هوا
و روی به دیار بودن می‌آورند
برای دعوت از باطن بوسی دیگر
بوسی در پی زنده‌ماندن

من لب بر لب هوا خواهم رفت
هوایی خواهم زیست
تا به لب برسد جانم

تو هم همین حال و هوای مرا داری
غریبه نیستی
نگاه کن  پشت سرت را!
جاده‌ها و بی‌راهه‌ها آکنده از عطر بوسه‌اند
و شربت آلبالو

برگ‌های حتی تکدرخت‌ها
لب بر لب نجیب یکدیگر می‌سایند
تا فصل خزان
و یک شب بارانی دیگر

من در حال بوس خواهم رفت
لب بر لب هوایی که هم ادامۀ حیاتم بود
و هم مفرح ذاتم

21 مرداد 90