مثنوی خوابی ناتمام!
خواب دیدم که سیزده سالهام
نشسته بر لب حوض
کنار درخت آلبالو
خواستم سراغ هفتاد و سه سالگیم را بگیرم
بوسههایی که ماهی قرمز
توی حوض میگرفت با شتاب
دم به دم از آب
حواسم را به سویی دیگری انگیخت
از خواب پریدم بیتاب
و دیری بعد خوابی دیگر درربودم
حوض خالی بود و خشک
بیماهی
کنار درخت آلبالوی مرده
و گربهای بیکار، در پی شکار حوصله
با پاهایی بیتمکین
در چند قدمی حوض بینگین
محصور در چهاردیواری حیاطی
با خاطرههایی محبوس
همراه فریاد سکوت جغدی مسافر
قاصدکها با گیسوانی افشان
و دهانی خالی از پیام
تسلیم سرگردانی بودند
در هیاهوی کلاغهای چربزبان
با دیدن تنهایی کبوتری شکستهبال
نشسته افسرده بر لب بام
و جای خالی رنگین کمان روزی پاییزدار
دوباره پریدم از خواب
به میدان بیداری
رو به روی دیوار رو به رو
دستم را گذاشتم روی دوش هوا
با تمنای بوسی دیگر
بوسی از ابریشم بافته
تا هوایی تازه، تازه کند پیشانیم را
و تا مرز لبهای تشنهام فروریزد
در زیر درختی همسایه
بیشتر نمیخواهم
همین که غریبه نباشی کفایتم میکند
پای آبشار نیاگارا هم قناعت کردم به برادههای آب
24 مرداد 90