حیران!

در زورقی تک‌پارو نشسته‌ای تنها
دستخوش خودت و نسیم و باد
پایان راه پیداست
و زورق بر گرد خود می‌چرخد

ساحل، دور یا نزدیک فرقی نمی‌کند
تفاوت ها همراه آن‌یکی پاروی گمشده رفته‌اند
شبیه نقاشی‌های کودکیت

دلبستۀ ساحل بودی
دل به دریا زدی اما
غافل از توقف خاطره‌های همنشین بیابان‌‌ها و خیابان‌ها
و نقش حضور نگاه‌ها
و  اعتیاد چشمانت

قایقت به دور خود می‌چرخد
می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد
و مردمک چشمانت بی‌مردم است

خاطره‌هایت متوقف شده‌اند
در کنار رفت و آمد خورشید و شب و آب و نسیم
و زمزمۀ بی‌هدف آب
در غیبت صدای دف و نی‌انبان

شب که می‌اید، مخمل مشبک را بکش به رویت
به شوری هوا عادت کن
و اگر توانی یافتی، باری دیگر اجرایش  کن
در غیبت عطر ضیافت چشم‌ها و چشم‌اندازها

دیگر کسی را میل دیدار سینه‌ات نخواهد بود
مگر گاهی مرغی مهاجر
با توقفی کوتاه در لبۀ دیوار قایق

هوسِ پرواز در دلت غریبی می‌کند
مرغ مهاجر به سوی ساحل پرمی‌کشد
ساحلی با قد متوسط و رنگ باخته
و پنهان در پشت خودش

می‌خواهی ساحل و کودکیت را پس‌بگیری
افق اما هست و نیست را می‌بلعد
و خیال باد شرطه را

پشت افق خالی‌ست
رونق درگاه‌ها و پنجره‌ها فرسوده است
و جاده‌های همیشه در سفر
راهشان را گم کرده‌اند در ناکجایی

می‌دانم
چشم‌انداز بی‌حوصله است و خسته
به خستگی قایق تک‌پارویت
می‌دانم
می‌دانم
سوگند که می‌دانم
چارۀ حیرانیت باور به حیرانی‌ست

7 مهر 90