فصل پنجم!
اچازه؟
پس چرا این پسپریروز به پایان نمیرسد؟
در سرازیری بعد از ظهر
چشم به راه لحاف چهلتکۀ شفق هستم
با دلی تنگ
همراه پرستوها
و راههای ناتمام
اجازه؟
پس این پسپریروز را پریروز و دیروزی نیست
و فردا به بیراه افتاده است؟
دیگر میلی به نوشتن ندارم
تنها گوش به زنگ صدای دیوار هستم
کلامی خشک و خالی هم کفایتم میکند
از دیواری که تا همین اواخر
تا همین پسپریروز
آبشاری هزارگیسو بود
با کهکشانی در پشت بامش
اجازه؟
جای زین اسبم را از یاد بردهام
وگرنه باری دیگر
اسبم را زین میکردم
و باخورجینی کمحجم
دل به دشت و صحرا میزدم
و در راه پرهمسایۀ هرکجایی میتاختم
به چکیدۀ آرامگاههای خاطرههای آسان سرمیزدم
خاطرههای زندانی بیمیله و دیوار
و عرق اسبم را درمیآوردم
میتاختم
میتاختم
میتاختم تا خوان هفتم فصل پنجم بودن
و بیواهمه از هر اژدهایی
زین برمیگرفتم
اسبم را برای همیشه رها میکردم
تکدرختی شکیبا را در آغوش میکشیدم
و میخوابیدم تا ابد در زیر سایۀ گیسویش
در گذرگاه قاصدکهای دستتنگ و پابرهنه
و نسیمهای آواره و بیخانمان
19 آذر 90