سرطان، ایدز و بی انصافی


چند روز پیش دربارۀ «سرطان، ایدز و بی انصافی» نوشته بودم.

نازنینی در این باره نوشته بود:

«عالی است. ولی درد بی درمان ما مردم این است که انصاف را بد معنی می کنیم. انصاف هم مانند دموکراسی است. وقتی در دست من است، بقیه باید خفه بشوند و من حرف بزنم. وقتی در دست دیگران است، یقه و چاک گلویم را پاره می کنم که بابا جان دموکراسی...»....

در این جا به این نازنین می گویم:

بد معنی کردن بی انصافی هم خود یکی از بی انصافی هاست!

 

چهار شنبه ساعت ده صبح باید به دعوت شعبۀ نوزده دیوان عدالت اداری در دادگاه می بودم. از صبح سه شنبه برف باریدن گرفت و لحظه به لحظه شدت گرفت. ناچار از راه منزل همسایه و با عبوری سخت و دردآور محله را ترک کردیم و به خانۀ دخترم رفتیم تا بتوانم ساعت نه صبح در دادگاه باشیم.

شب سختی گذشت با وجود مهربانی ها. چون ابزار زندگی من (کتابخانه و کامپیوتر) در کنارم نبود.

تا صبح غلتیدم. دنیایی در درونم وول می زد.

ساعت شش صبح برخاستیم و ساعت هشت سوار تاکسی تلفنی شدیم. باید اول به ملاقات شخصیتی در طبقۀ نهم می رفتم. به دعوت خودش. آسانسور ها در دو طبقۀ بالا به دلایل امنیتی خصوصی هستند و طبفۀ آخر هم اصلا آسانسور ندارد. همسرم زیر بغلم را گرفت و با تحمل رنج مرا تا طبقۀ نهم به نیش کشید...

مقام یاد شده حاضر نبودند. تا این که ساعت نه و پنجاه و پنج دقیقه با تحمل رنج آمدیم طبقۀ سوم. دادگاه را می شناختیم. رفتیم داخل. انسان های بسیار بی حوصله ای پرسیدند، چه می خواهیم. گفتم دعوت دارم که ساعت ده در اینجا باشم. گفتند، آن ها چنین کاری را مرتکب نشده اند. پرسیدم، مگر اینجا شعبۀ 19 نیست که من 21 سال است که برای گرفتن حقم به آن مراجعه می کنم؟ گفتند دادگاه شعبه 19 دیگر وجود ندارد. گفتم، پس تکلیبف من چیست؟ گفتند، بروم از مسؤلان بپرسم! یک آن فکر کردم که در ناکجا آباد هستم. فکر کردم کسانی را که در پیرامونم می بینم، اشباحی هستند در مهی غلیظ.

دوباره با ضجه و ناله خودم را کشیدم به طبقۀ نهم. تا ساعت 11 صبح صبر کردیم تا مقام مسؤلی که خود گفته بود ساعت نه صبح نزدش باشم، خیلی خونسرد و خوشحال آمد و پرسید که کار دادگاه تمام شد یانه. گفتم، چنین دادگاهی دیگر وجود ندارد. او با مهربانی آزاردهنده ای دادگاه جاشین را پیدا کرد. در شش کیلومتری!! تلفن کرد به رئیس دادگاه. مقداری به به و چهچه شد و بعد به حول و قوت اداری ما را حوالۀ دادگاه جدید کردند. رفتیم.

رئیس دادگاه گفت، باید پرونده پیدا شود. همسرم رفت دنیال یوسف گم گشته و ته چاه پیداش کردم. رئیس دادگاه فرمودند که دستور می دهند که در نوبتی جدید مرا به دادگاه دعوت کنند. البته او هم مانند قاضی های قبل فراموش نکرد که بگوید، من دانشمندم و مملکت در به در دنبال دانشمند می گردد.

و من با لبخندی احمقانه و البته عارفانه چهار طبقۀ بی آسانسور را که باضجه بالا رفته بودم، خزیدم پایین. قوت قلب گرفته بودم که دانشمندم.

برگشتیم خانه. در 200 متر خانه، تاکسی ما را پیاده کرد. برف در سرازیری تند کوچه مان پایین رفتن را برایم غیر ممکن کرده بود.

دو ساعت ضجه زدم و دو بار وصیت فوری کردم و سرانجام جنازۀ دانشمندم را رساندم به خانه... و تا رسیدم به خانه ناگهان به شدت احساس لوسی کردم و ضعف کردم و افتادم. پنج ساعت بعد که سرانجام چشم هایم را باز کردم، هم خودم را یافتم و هم لبخند عارفانه ام را که من دانشمندم و مملکت سخت به وجودم نیاز دارد...

منتها گره کار پس از حدود بیست سال رفت و آمد به دیوان عدالت اداری هنوز گشوده نشده است و الان تقریبا مطمئن هستم که تا مراسم تشییع جنازه ام هم گشوده نشود...

Labels: