نقد نازنین متین بر "خبر دست اول"
خبر دست اول

«دستم را آهسته بردم به سوي پنجره كشويي پيش از اين كه اراده كنم آن را گشودم تاريكي سردي صورتم را نوازش كرد.تاريكي توي اتاق كه آمد ديگر ديده نمي شد.تا آن شب هرگز فكر نكرده بودم كه تاريكي تنها موجودي است كه در روشنايي ديده نمي شود.»
هربار دكتررجبي با نوشته هايش بنوعي مرا شگفت زده مي كند و سر شوق مي آورد او با تمام و وجودش مي نويسد با تمام تار و پودش، گويا انديشه هايش پاياني ندارد و هر لحظه راهي براي ابداع و تحول مي يابند، و اين بار با« خبر دسته اول» حس كنجكاوييم برانگيخته شد،شايد هركس دوست داشته باشد خبر دست اول را با خودخواهي براي خود نگهدارد،ولي اگر بداند خبردسته اول آتشيست نميراني كه جان را مي سوزد و شعله ور مي سازد ديگر داشتنش كار هركسي نيست،براي همين حس دانستن اين خبر بي تابم كرده بود.نخست براي دانستن آن بايد آماده شد درست مانند بانويي كه به خلوتگه راز مي رود،آهسته و نرم خود را آماده كردم، پس از آن بايد خود را به جاي استاد مي گذاشتم تا احساسش را بشناسم، زاويه ي ديدش را در يابم، اما چينين چيزي چگونه ممكن بود من كجا واستاد كجا من كودكي بازيگوش بيش نبودم و او پيري دانا.

در هزاران تن يكي تن صوفي اند /ما بقي در سايه ي وي مي زيند

من براي اينكه احساس او را بهتر بفهمم سعي كردم خودم را در حال و هوايش قرار دهم براي همين در يكي از شب هاي باراني شيراز در تاريكترين ساعت شب كه زماني پيش از سپيده دم است براي ديدن تاريكي خود را آماده كردم البته بايد اقرار كنم كه كمي هراس داشتم اما هراسي دلنشين چه زماني كه همه خوابيده اند وتنها تو بيداري آنهم براي ديدن تاريكي ها مي تواند در لحظات اول هيجان بسياري داشته باشد ضربان قلب تندتر مي شود و خون بيشتري به رگ ها مي رود و نفس ها تندتر و پشت سرهم مي شود باور كنيد استاد تنها مي خواستم پا جاي پاي احساستان بگذارم نه پادر كفش آن كنم رفتم از پشت پنجره نگاه كردم باران به تندي مي باريد تاريكي از پشت پنجره به من نگاه مي كرد باران از وسط تاريكي مي باريد و مي خورد به برگ هاي نارنچ من درختان را نمي ديدم اما احساسشان مي كردم باشگفتي شما را ديدم كه مرزها را برداشته بوديد شما مردي در ميان سالي نبوديد مردي بوديد همسن خود من جوان بوديد با اين تفاوت كه،جواني پخته و باتجربه ،با روحي بزرگ مردي بوديد كه صليبش را بر دوش هايش حمل مي كرد همان زمان احساس كردم اين همان نيمه ي شماست كه تبعيدش كرده بوديد همان نيمه اي كه باورش نداشتيد در آن لحظات كوتاه با خود فكر مي كردم اگر نيمه ي گمشده ي شما در شيراز ست پس چرا من نيمه ي خود را نمي يابم ساهاك من كجاست ديدم نيمه ي گمشده ي شما مي تواند در درون من جاي گيرد اگر من خالي شوم اگر تاريكي را به درون بياورم تاريكي را نبايد از پشت شيشه نگريست آخر اين حق من بود كه يك ساهاك داشته باشم راستي چرا پيش از اين به اين فكر نكرده بودم كه ساهاك خود را بيابم كسي كه درس اول را به من بدهد چرا انسان در جواني ساهاك ها را نمي بيند صدايشان را نمي شنود شايد چون ذهنش پر از روشناييست از تاريكي مي گريزد چون جوان دوست دارد همه چيز را زير نور چلچراغ ها ببيند چون نيمه ي گمشده اي ندارد هر از راه رسيده اي نيمه ي گمشده ي اوست نيمه ي شما جواني پير بود با دست هايي بزرگ آنقدر بزرگ كه من به آنها ايمان بياورم و باور كنم كه آنها را بايد كاشت تا پرستوهاي مهاجر درون شاخ و برگهايش لانه گذارند و خبر دستانتان را با خود ببرند به عمق تاريكي به آنجايي كه جوانه ها از تاريكي نهراسند با سپاس از شما از اينكه بهترين اتفاق زندگيم هستيد و نيمه گمشده ام را با من آشتي داديد .


دستان تو عطر بودن مي دهد

به من بدشان

تا بوي تو را

در مشام خاكي ام

بيافشانم

بيدمشك ها خبر رستاخيز آوردند

نكند بهار

همان قيامت با تو بودن باشد؟

شكوفه هاي گيلاس

سيب

هلو

همچنان در انتظارند

«محمد تاجيك»

Labels: