یکی بود، یکی نبود
برای دوست نازنینم داوود پیرمرادیان
یک کوچه بود، یک کوچه نبود. غیر از شهر هیچ کوچه ای نبود.
اما نه! یک کوچۀ جمع و جوری بود، نزدیکی های کوه. رفت و آمدش نه زیاد بود که حالت را بگیرد و نه کم که دلت بگیرد. آخر هم کسی نفهمید که کوچه را توی باغ ها ساخته بودند، یا باغ ها را کنار کوچه. برای همین رمز و رازش هم بود که همۀ اهل محله دوستش داشتند. مادرم همیشه می گفت: این کوچه یک کوچۀ حسابی است.
حالا از آن روزها درست شصت سال گذشته است و من بیشتر از خود کوچه و باغ هایش، کتابفروشی کوچکی یادم مانده است که سر کوچه بود. درست سر نبش. با آن جلدهای رنگارنک کتاب های توی ویترین. من این ویترین را بیشتر از طاقچۀ اتاق نشیمنمان دوست داشتم. و همیشه دلم می خواست، می توانستم تویش بنشینم و اجازه داشته باشم که با کتاب ها جاده درست کنم. پل درست کنم. فکر می کردم که کتاب ها بوی بادام زمینی می دهند. و بوی تازۀ سیلاب.
هروقت سیل می آمد از مادرم می خواستم که مرا ببرد به تماشا. بعد گوشۀ چادرش را می گرفتم و می ایستادم به تماشای هیجان آب. احساس می کردم که سینه ام پرشده است از بوی تازۀ سیلاب. اما هیچ وقت به مادرم نمی گفتم که این بو را دوست دارم.
کتاب ها رنگ های غریبی داشتند. من خودم برای هر رنگی اسمی درست کرده بودم. دوست نداشتم، یعنی هیچ وقت دوست نداشتم، که کسی از آدرس رنگ هایم چیزی بداند. کتاب ها به رنگ بعد از ظهر بودند و به رنگ بوی سیب و به رنگ زن اسماعیل آقا و به رنگ بخار دهان اسب پدرم و به رنگ گریه و به رنگ همۀ کفترهایی که دیده بودم و به رنگ توی دلم و به رنگ تنهایی...
سایۀ چنارهای تنومند بهار و تابستان ویترین را در تصرف خود داشت و در پاییز و زمستان که سایه ها منقرض می شدند، رنگ های من هم شفاف تر می شدند. گاهی هم وقتی که با شتاب خودم را به ویترین می رساندم، می دیدم که بدون اطلاع من همۀ رنگ ها را جا به جا کرده اند و گاهی هم گزیدن نامی فوری برای رنگ کتابی تازه وارد کلافه ام می کرد... اما همیشه این سؤال در ذهنم حی و حاضر بود که چه نیازی بوده است به برهم زدن جای کتاب ها و آرزو می کردم که بتوانم به بهانه ای وارد کتابفروشی شوم و ببینم که آخر کتابفروشی کجاست. مثل آخر دنیا که همیشه ذهنم را باخود مشغول می کرد. گاهی هم فکر می کردم که آخر کتابفروشی می تواند به یافتن آخر دنیا کمک کند. به طرز غریبی احساس می کردم که زندگی در توی کتابفروشی خیلی آسان است.
ویترین جوری نبود که بشود درون را دید. اما گوشه کناری از هیولای پرصلابت قفسه ها پیدا بود و می دانسنم که هزار رنگ بی نام درآن درون منتظر نام گذاری من هستند و هیجان زده می شدم. قلبم به تپش می افتاد و گرفتار یاسی می شدم که به هیچ عنوان جنسش را نمی شناختم. فقط می دانستم که سخت مایوسم. دست های کوچکم به هیچ کجایی بند نبودند و تصمیم می گرفتم که در اولین فرصت از مادرم بخواهم که مرا ببرد به کتابفروشی. با این فکر تپش قلبم بیشتر می شد...
از پشت ویترین به زحمت تشخیص می دادم که یک زن و یک مرد در حال فروش و جا به جا کردن کتاب هستند. رفت و آمد به کتابفروشی کم بود و حضور مشتری ها اغلب طولانی، که سبب انگیختن حسادت من می شد و احساس می کردم که با آن ها نمی توانم میانۀ خوبی داشته باشم.
کلافه می شدم که چرا من به سن مشتری بودن نرسیده ام. هر وقت که در باز می شد عطر موم و عسل و بادام زمینی رخنه می کرد به بیرون و من نمی توانستم مثل گدا مدتی طولانی بایستم جلو در. به ندرت پیش می آمد که من به هنگام بازشدن در درحال عبور باشم.
از این که دوستانم توجهی به کتابفروشی نداشتند، احساس آرامش و مالکیت بیشتری را می کردم. شب ها هربار که با مادرم دیروقت به خانه برمی گشتیم و بیشتردکان ها تعطیل بودند، می دیدم که پشت پرده ای که پشت ویترین و در را پوشانده است، به رنگ گل بهی روشن است. زیر چشمی می فهمیدم که در از تو بسته است، اما نور پشت پرده گرمای زندگی را دارد. بعد فکر می کردم که زندگی در آن پشت کمی زندگی تر است و بی درنگ به یاد آغوش مادرم می افتادم و از این که نمی توانستم گرمای پشت ویترین را مستقیما بچشم حسادتی غریب تنم گرم می کرد و از خدا می خواستم که مادرم چیزی نپرسد و متوجه لرزش صدایم نشود! اما به طرز غریبی میل داشتم که زیر لب زمزمه کند: «بوی موم و عسل و بادام زمینی می آید»... تا اقلا توی دلم تنها نباشم.. اما مادرم می گفت: «ببین چنارهای به این بزرگی هم خوابیده اند و تو هنوز بیداری»! می فهمیدم که چیزی از درونم دستگیرش نشده است و با خیال راحت، آهسته سرم را می چرخاندم به طرف ویترین و نور گل بهی پشت برده. حالا احساس می کردم که در و دیوار کتابفروشی رگ و پی داردند و چیزی مثل ضربان...
این را هم همیشه می دانستم که انداختن نگاهی کوتاه به درون کتاب فروشی عطشم را فرو نخواهد نشاند. این کتاب فروشی چیزی بود بیشتر از چهار دیوار. حتما پستویی داشت هزارتو و انباری با هزار کندوی انباشته. و صاحبانی که صاحب این پستو و انبار بودند و جانشان را به این پستو و انبار گره زده بودند. مگر از همۀ قراین چنین برنمی آمد که آن ها در کتاب فروشی خود زندگی می کنند و دار و ندارشان را در کندوی خود دارند؟
این همه عطر موم و عسل کار ظرفی از عسل نمی توانست باشد...
یک روز فکر غریب و خامی زد به سرم: توپم را برداشتم و رفتم توی کوچه. بعد از ظهری بود سوزان. گرما مثل یک نیروی غریبه، هم همه جا را در تصرف خود داشت و هم پیدا بود که نفس بندان راه انداخته است و همه جا قراول گذاشته نشانده است.
کتاب فروشی سر کوچه ما بود. مثل تابلوی اسم کوچه. بی خیال نزدیک شدم به مقصد. می خواستم به خطرناک ترین بازی عمرم دست بزنم. به محض بازشدن در کتاب فروشی توپم را مثلا به سهو بیاندازم توی کتاب فروشی. به سرسرای هزارکندو. و ببینم چه پیش می آید!
گرما بیشتر از هزارکندوی خیالم می سوزاندم و بی اختیارم کرده بود... حدود دو ساعت با توپ فقط بازی کردم و عرق ریختم. لب هایم شور و تشنه بودند و چشم هایم بی تابی و تمرد می کردند و قلبم که تازه شناخته بودمش اصرار داشت که برگردم به خانه . اما در این گیر و دار ذهنم راه حلی پیدا کرد که نگو!
پس از این که حدود نیم ساعت تمرین خونسردی کرده بودم، به ناگهان در کتاب فروشی را بازکردم و رفتم تو! و در حالی که همۀ قفسه ها و در و دیوار دور سرم می چرخیدند و من به سرعت لحظه های دردسترس را با ذهنم می بلعیدم، هنوز چشم های مخاطبی را نیافته بودم که با صدایی لرزان گفتم: «توپ شما افتاده بود توی پیاده رو»!
حتما چهره ام بسیار برافروخته بود و حتما در حال افتادن بودم که زنی مهربان توپ را از دستم گرفت و بازویم را از تنم! و بی درنگ چنان لب به تحسینم گشود که احساس کردم که قهرمان کوچه هستم. و یادم آمد که کوچۀ ما پرباغ ترین کوچۀ گیتی است... و از مادرم خجالت کشیدم که احساس کردم که مهربانی این زن ناشناس همان رخنه ای را در وجودم کرده است که مهربانی های مادرم!
مردی از پستو یک لیوان آب خنک آورد. به یک نفس خوردمش. احساس کردم که پستو باید خیلی گوارا باشد. مثل آبش. حالا عطر موم وعسل و بادام زمینی محشر کرده بود. توی کتاب فروشی، این ور پیشخوان فضایی بود حدود دو متر در شش متر. در انتهای این فضا، جلو در پستو، میزی بود با چند صندلی.
زن ناگهان توپ را انداخت روی زمین و مرا دعوت به بازی کرد. نیازی به روحیه نداشتم. عطر موم و عسل و بادام زمینی آرامش غریبی را برایم فراهم آورده بود و احساس می کردم که اگر نگران نگران مادرم نباشم و اگر اجازه داشته باشم تا روز مرگم کتاب فروشی را ترک نخواهم کرد.
بازی ما یک دقیقه بیشتر طول نکشید. من قهرمان شدم. جایزه ام یک تکه شیرینی بود که در پشت همان میز انتهای کتابفروشی خوردمش و توپی که با آن بازی کردیم و من با آن موفق به زدن دو گل شدم. پاهای عسل مهربان دروازۀ بازی بود که خیلی زود باور کرده بودم که او قادر به انجام هرکاری است که اراده کند. من همان شب پیش از خواب اسم عسل را برای او انتخاب کردم. خیلی بی درد سر و راحت و قابل توجیه!..
تمام مدت، مرد مهربانی با نگاهی گرم و شیرین به تماشای ما مشغول بود و گاهی تشویق هم می کرد. اما نه الکی. درست جایی که لازم بود که فریاد تماشاچیان بلند شود و میدان بازی را به لرزه درآورد. آن شب اسم این مرد مهربان را هم گذاشتم موم. این دو نفر آدم و حوای دنیای تازۀ من بودند. داستان آدم و حوا را معلممان تعریف کرده بود. من از اول داستان خوشم آمده بود ولی دنباله اش به دلم ننشسته بود و خواسته بودم که سر فرصت، خودم برایش دنباله ای زیباتر بتراشم. خیلی هم زیباتر. و برای همین هم بود که برای ندادن نام آدم و حوا به آن ها درنگ نکردم. فکرکردم با مهری که آن ها به من بخشیدند، عسل و موم اسم هایی هستند که خیلی به دلم می نشینند...
معلوم بود که آن ها شریک زندگی هم هستند. از رفتار مهربانشان پیدا بود که بر سر تقسیم مهربانی هیچ مشکلی با هم ندارند. همان چند دقیقه ای که پیششان بودم، احساس کردم که چشم ها و نگاهشان را با هم قاطی کرده اند و همه چیز را باهم می بینند. ذره ای عذاب تو چشم هایشان نبود. پیدا بود که توی پستوی کتاب فروشی زندگی می کنند. حالا معنی نور گل بهی را که بعضی از شب های دیروقت دیده بودم می فهمیدم. لابد در میان هیاهوی متنوع هزاران کتاب رنگارنگ می نشستند و شام می خوردند. شامی را که عسل یا موم در پستو پخته بود.
آن شب توی رختخواب، پیش از خواب خیلی به توپ بازی و عسل و موم فکر کردم و از اسم هایشان خیلی راضی بودم. یک لحظه هم فکر کردم که کاشکی می توانستم روی هردو آن ها یک اسم بگذارم. اما دیدم که این کار شدنی نیست و نفهمیدم که چرا شدنی نیست. خوابم برد...
حالا زندگیم به کلی تغییر کرده بود. عسل گفته بود هر وقت که دلم بخواهد می توانم خیلی کوتاه سری به کتاب فروشی بزنم. حالا لازم نبود که نگاهم را دزدکی و از پشت ویترین بیاندازم توی کتاب فروشی. اما پستو و انبار برایم همچنان هزارتو و هزار کندو مانده بودند.
من رود را از روی پل دیده بودم. در صورتی که هر رود هزار سرچشمه دارد و وقتی که از کنارمان می گذرد، تکلیف یک قدمش هم روشن نیست. رودها هیجان ها و زمزمه هایشان را هم باخودشان می برند و وقتی که رودی در ناکجایی به پایان می رسد، نه هیجان دارد و نه زمزمه. حتی عطرش تمام می شود. قدم به قدم از تکلیف رود کم می شود و اگر پایانش را ببینی، می بینی که هیچ تکلیفی ندارد. اما بلاتکلیف هم نیست. تکلیف تمام شده است!
روزها، هفته ها، سال ها به سرعت می گذشتند. کم کم من دوست ثابت عسل و موم شده بودم. هروقت حوصله ام سر می رفت، راست می رفتم پیش آن ها. می رفتم و می نشستم کنار میز انتهای کتاب فروشی. عسل معمولا پذیرایی کوچکی می کرد واگر وقت داشت به هزاران پرسش من پاسخ می داد. من خط قرمز میان دوستیمان را خیلی زود پیدا کرده بودم. هیچ وقت نمی گفتم که آرزوی دیدن پستوی آن ها را دارم و آن ها هم هرگز به این صرافت نمی افتادند که مرا به درونی ترین جای زندگیشان راه بدهند. اجازه داشتم که صفحه ها را زیر و رو کنم و به قطعه ای که پیش آن ها شناخته بودمش گوش کنم.
آن ها جفت غریبی بودند. باهم زندگی می کردند و باهم زنده بودند و با هم سردرد می گرفتند. گاهی عسل می رفت توی پستو و وقتی که برمی گشت پیدا بود که کاری مربوط به خانه را انجام داده است. پخته است، شسته است و جمع و جور کرده است. موم هم در این فاصله کتاب ها را گردگیری می کرد و به مشتری ها جواب می داد و به حساب و کتاب و سفارش ها می رسید. گاهی هم موم می رفت به پستو و عسل همین کارهایی را انجام می داد که موم در غیاب او می کرد.
حتی دوست های خصوصی آن ها مشترک بودند. گاهی به دوستانشان و به بعضی از مشتری ها قهوه و چای می دادند. اما اغلب خودشان یک لیوان و یا یک فنجان مشترک داشتند. یک قورت عسل می خورد و یک قورت موم. وقتی که بحثی داغ می شد، معمولا، اگر امکان ماندن داشتم، سرم را می انداختم پایین و سرگرم نقاشی می شدم و یا به تکلیف های مدرسه می رسیدم. گاهی هم تشخیص می دادم که باید بروم و آن ها را با دوستانشان و یا خودشان تنها بگذارم. برایم فرقی نمی کرد که از چشم های عسل خداحاظی می کنم و یا از چشم های موم. نگاه های آن ها عکس برگردان یکدیگر بودند.
مادرم می دانست که من در نوجوانی دوستانی میانسال دارم. دخالت او در این دوستی در این حد بود که هروقت که ترشی می انداخت و یا مربا می پخت سهم دوستان مرا هم در نظر می گرفت. اما هرگز در او تمایلی برای گرفتن تماسی مستقیم با دوستانم را ندیدم. شاید هم وقتی که من در مدرسه بودم، به دیدن آن ها می رفت. در هر حال من هرگز دراین باره کنجکاوی نکردم.
هروقت که به این نتیجه می رسیدم که عسل موجودی تعریف نشده است، بی درنگ احساس می کردم که همین برداشت را از موم هم دارم و بعد رابطۀ این دو موجود بایکدیگر را نیز تعریف نشده می یافتم. مثل ابد یا ازل. یعنی بی آغاز و بی پایان. می دیدم که بسیاری از مشتری ها خرید کتاب را بهانه می کردند، برای دیدن و شاید هم زیارت این دو موجود غریب پستو نشین.
حالا برای من تجسم این پستو کار بسیار آسانی بود. چند وسیلۀ ضروری، با زیباترین آهنگی که در تصور می گنجد، در گوشه و کنار. با گل و گلدان هایی در کنار و در میان. کتابخانه ای از کتاب های غنایی و حماسی. و هرکجایی را که می بینی مرصع می یابی با گوهرهای خاطره. و تختخوابی با عطر آسمان بهشت در گوشه ای از معبد نشانده. و راهروها و کجاهایی اسلیمی و هزار تو و هر کدام برای یک روز. تا نوبت تکرار. با فلکی شکافته و طرحی نو انداخته!
احساس می کردی که عسل و موم رفتاری را از کسی به ارث نبرده اند. بلکه خود سفته اند و بر گردن آویخته اند. با همین گوهرهایی بیرون از صدف کون و مکان. و درنگ در پستو به همین اندازه. می خواهی برگردی و بیابی دیدارهای آشنا را! با دلی تنگ، اما آکنده از عصاره ای از زیبایی های گیتی و کندوان!
موم تندیسی بود از فریاد. فریادی که نیازی به کشیده شدن نداشت. تماشایش شکنندۀ سکوت بود. و در هر ذره اش، نشکافته، آفتابی نهان. هم تموز و هم زمستان. او ناگفته معتقد بود که خود تندیس خودش را می تراشد. و تا آخرین لحظۀ حضورش در گیتی، خود را خواهد تراشید و دمی تیشه را برزمین نخواهد گذاشت، تا که از دستش بیفتد.
و عسل هیولا بود. هیولای لطافت. هیولای مهربانی و فروتنی. هیولای عرفانی مرموز. گاهی فکر می کردم که او در درون مرمری محبوس است و باید که بکوشی و هرآن چیزی را که شباهتی به او ندارد بتراشی و بریزی پایین.
من بزرگ تر و بزرگ تر می شدم و کم کم سر از کتاب درمی آوردم. و آرزو می کردم که قصه نویس بشوم و نخستین قصه ام را به قصۀ موم و عسل اختصاص بدهم.
کوچۀ ما باریک تر و کوتاه تر می شد و چنارها خسته تر پنجره ها کسل تر.
کتاب فروشی معبد بی نام و نشان محلۀ ما بود و من داشتم کم کم ویترین روزهای کودکیم را کنار چادر مادرم می گذاشتم و کنار درخت سنجدی که در گوشه حیاطمان بود و تنۀ خمیده اش نخستین معبد لحظه های تنهاییم. رنگ های کتاب ها تغییری نکرده بودند. مثل رنگ گل های ریز چادر مادرم. هنوز هم کتاب ها به رنگ بعد از ظهر بودند و به رنگ روزهای بارانی و به رنگ بوی سیب و به رنگ زن اسماعیل آقا و به رنگ بخار دهان اسب پدرم و به رنگ گریه و به رنگ همۀ کفترهایی که دیده بودم و به رنگ زمان و به رنگ توی دلم و به رنگ تنهایی... و همیشه فکر می کردم که داستان عسل و موم را با ویترین کتاب فروشی شروع خواهم کرد.
حالا سال ها از آن روز گذشته است که عسل با من توپ بازی کرد. و حالا می دانم که او در آن روز به نقشۀ من پی برده بود و بی درنگ راه حلی به سبک خودش برای برگرداندن توپ به من یافته بود.عسل این جوری بود. او برای هر مشکلی راه حلی ساده و لمس کردنی می یافت. حالا می دانم که او از درون خودش مایه می گذاشت و ذره ذره خودش را خرج می کرد. عسل تنها موجودی است که من هرگز تفاوت میان جان و تنش و یا روح و تنش را نیافتم. مثل اسلیمی. او مثل اسلیمی نه آغاز داشت و نه پایان. معلوم نبود که جانش قالب تنش است و آن را می کشد و یا تنش جانش را. موم هم بهتر از هرکسی با این واقعیت آشنا بود. موم فضایی بود که اسلیمی، بی آغاز و بی پایان در آن می رفت و می خزید و می خرامید و می دوید و می پیچید و راه گم می کرد و راه می یافت و به آغاز و پایان نامریی هویت می بخشید.
عسل سرگردان مسیری بود تعریف نشده. به هرسوی می شُرید و تمام نمی شد. عسل سرگردانی را سرگردان کرده بود. و حیرت را حیران.
حالا سال ها از آن روزها و سال ها گذشته است که من راهب خودخواستۀ معبد عسل و موم بودم. عسل به سراسر زنگیم چسبده است. بارها فکر کرده ام که اگر سال ها زیر باران بایستم، این چسبندگی را نخواهم توانست شست و اگر بپوسم یک مشت عسل در خاکسترم برجای خواهد ماند!
دریغ که هرگز فرصت راه یافتن به توی پستو و کندو دستم نداد. شب ها پیش از خواب ساعت ها معماری می کردم و و در و دیوار می ساختم و هربار طرح نو می انداختم و هربار یاسم فزونی می گرفت. گناهی هم نداشتم. از هزارتو، کدام یکی را می توانستم مجسم کنم. در راهرویی پر پیچ و خم و لابد دراز. پستویی که نخست خیلی ساده انگاشته بودمش. اغلب از خودم می پرسیدم که عسل و موم، وقتی که به پستو می روند و غذا می خورند و حرف می زنند، بعد چگونه می توانند بخوابند! مگر حرف های گیتی را می شود یک شبه تمام کرد؟ چگونه می گویند که بقیۀ حرف ها بماند برای بعد؟ پیشنهاد به تعویق انداختن از عسل است و یا از موم؟ عسل خاطره را جوری تعریف می کرد که انگار خاطره موجودی زنده است و نفس می کشد و در تعریف خودش حضور دارد!
چند بار هم خواستم اسمی را که در کودکی بر روی آن ها گذاشته بودم عوض کنم. اما هیچ بار دلم به چنین کاری بار نداد.همۀ شکوه کودکی من در این دو اسم بود و چادر مادرم که دستاویزم بود. همۀ شکوه تن و جانم مشتی عسل بود که بر من نشسته بود و رسوب کرده بود. من اول عطر موم و عسل و بادام زمینی را شناخته بودم و بعد خود آن ها را. هیچ وقت هم کنجکاوی نکرده بودم که پس آن یکی عطر بادام زمینی از کجا برمی خیزد. برایم مهم بود که همه جا انباشته از عطر موم و عسل و بادام زمینی است.
پیاده رو جلو کتاب فروشی هم همین بو را می داد. ویترین کتاب فروشی قالب غرور من بود. هنوز عنوان یک یک کتاب هایی را که برای اولین بار که ویترین را کشف کردم دیده بودم، به یاد دارم. مثل تک تک گل های چادرهای مادرم. و خاطره های پراکنده ای که به مرور حجم بزرگی از ذهنم را به تصرف خود درآورده اند و به خاطره های شخصی خودم تبدیل شده اند.
یک روز، بعد از ناهار موم رفته بود توی پستو و من صفحه ای انتخاب کرده بودم و با صدای آرام به آن گوش می کردم. ناگهان یکی از کوچه های راه دبیرستانم جلوم پیمانه خورد. بی مهابا از عسل پرسیدم که آدمی چطور عاشق می شود؟ عسل نگاهش را انداخت به کجایی و پس از لحظه ای درنگ، گفت که او فکر می کند که انسان عاشق نمی شود، بلکه عاشق متولد می شود. منتها باید عشقش را کشف کند. نشانه های عشق هرکسی توی دل خودش است... احساس کردم که استعداد ادامۀ صحبت را ندارم. خواستم صفحه را از روی گارامافون بردارم. اما دستم لرزید و خراشی بر روی آن افتاد. عسل گفت: «چه یادگار قشنگی از راهی که برای کشف در پیش داری؟ یک روزی این صفحه را نشانت خواهم داد»!...
من به تصادف خودم را در زندگی این جفت غریب کاشته بودم و تا حدودی درآن ریشه دوانیده بودم. امروز داشتم به برخی از این ریشه ها فکر می کردم که به یاد دو ریشۀ حساس افتادم: ریشه ای مربوط به اولین باری که این جفت نازنین را دیدم وعسل با من توپ بازی کرد و ریشه ای که همین داستان صفحۀ خراش برداشته در وجودم پدید آورد.
حالا سال ها از آن سال های دور گذشته است.
هیچ نمی دانم، کی بود و کی نبود. فقط می دانم که عسل بود و موم بود و یک ویترین. پشت ویترین یک کتاب فروشی بود و پشت کتاب فروشی یک پستو و یک کندو. زنی بود و مردی بود. هریک شیدای دیگری. دار و دنیایشان را فروخته بودند و کرده بودند یک کتاب فروشی. سر کوچۀ ما. کوچه ای پردار و درخت. آن ها در پستوی کتاب فروشی زنگی می کردند. از درآمد کتاب فروشی روزگار می خریدند و می کردند خرج همدیگر.
توی پستو شب ها هم دنبالۀ زندگی روز بود و هم جای صحبت هایی که از آن ها سیر نمی شدند و دل نمی کندند و معلوم نبود که شب واقعی شان کی شروع می شود که صبح کاذب بیدار بودند. آن ها حتی کتاب را باهم می خواندند. صبحانه را در کتاب فروشی می خوردند که یک ساعت طول می کشید. از پنجرۀ ویترین مردم درحال رفت و آمد را تماشا می کردند یا بارش باران و برف و برگ های پاییزی را. و بقیۀ روز تا شام را هم کم و بیش همین طور.
حدود ناهار، کتاب فروشی تقریبا دو ساعت تعطیل می شد. گاهی پس از خوردن ناهاری که در پستو پخته شده بود، موم یک ساعت در پستو می خوابید و عسل را، که حتی اگر از بی خوابی چشم هایش چپ می شدند بیدار می ماند و اگر کتاب تازه ای را به دست نمی گرفت، دست کم با خودش سر و کله می زد، تنها می گذاشت.
موم را تنها در روزهای برفی در بیرون از کتاب فروشی دیده بودم. در حال روفتن برف پیاده رو. اما عسل را هرگز بیرون از معبدش ندیده بودم. او بی نیاز از بیرون بود. همین بی نیازی از بیرون به هزارتوی پستو و کندو می افزود. عسل و موم استعداد آن را داشتند که در آن پشت آرمانشهری کوچک برپاکنند که لابد برای دو نفر خیلی بزرگ بود.
بهار داشت به پایان خود نزدیک می شد و من نیز چند روزی بود که دبیرستان را پشت سر گذاشته بودم. گرما به طور محسوسی درحال جا افتادن بود. ما از مدت ها پیش سفری یک ماهه را در برنامۀ خانواده داشتیم و منتظر تمام شدن امتحان های آخرین سال دبیرستان من بودیم. سرانجام تصمیم گرفته شد و قرار شد که اولین جمعۀ تابستان سفر را شروع کنیم. من از این تصمیم هم خوشحال بودم و هم نگران. و نگرانیم به خاطر دوری از عسل و موم بود.
بعد از ظهر روز پنجشنبه با یک دسته گل محبوبم میخک به دیدن عسل و موم رفتم. طبق معمول نشستم پشت میز آکنده از زندگی در ته کتاب فروشی. به خاطر گرما از مشتری هم خبری نبود. هر سه نشستیم و با سابقۀ ده سال دوستی دربارۀ هرچیزی که دم دست بود صحبت کردیم. طبق معمول من حرف کمی برای گفتن داشتم و این نه از کم حرفی، بلکه از ولعی که برای شنیدن حرف های عسل و موم داشتم. این حرف ها ریشه های اصلی مرا که در کتاب فروشی دوانده بودم تقویت می کردند. مادرم سفارش کرده بود که زود برگردم. من هم خوش قولی کردم و در حالی که ریشه هایم را به شدت تشنه می یافتم، پس از ساعتی از یاران میانسالم خداحافظی کردم و کتاب فروشی را برای آن ها گذاشتم...
سفر زیبایی بود. اما زیباتر از آن، فکر به روز بازگشت بود. هر روز که می گذشت روز بازگشت جلالی غریب تر می یافت. در طول ده سال این نخستین باری بود که برای مدتی طولانی از دوستان نازنیم فاصله گرفته بودم. دوستانی که وجاهت زندگی را برایم تضمین کرده بودند. شب آخر تب کردم. اما به مادرم نگفتم که تب کرده ام. و از ترس هذیان دهانم را باز نمی کردم.
سرانجام برگشتیم. برگ های چنارهای خیابان ما، مثل هر سال سایه سار زیبایی درست کرده بودند. سر کوچه مان نزدیک می شد و قلب من میزبان هزار نشاط بود. قلبم مثل درخت آلبالو به هزاران شکوفه نشسته بود و تن و جانم کندوی عسل هزاران پروانه شده بود...
رسیدیم سر کوچه. تصمیم داشتم تا آخرین لحظه به طرف کتاب فروشی نگاه نکنم، تا از لذتی ناگهانی سرشار شوم.
Labels: داستان

