در گیر و دار چند روز گذشته شعر زیبای زیر برایم فرستاده شد. من پیر را به دل نشست. شاید جوانان را نیز خوش آید!
شعر ِ آرامش عمید صادقی نسب
آرام باش
و مثل فرورفتن ِ پای ِ گوزنی در برف
آرام بگیر
من از درون ِ تو حرف می زنم
اگر بخواهی
تابستان هم برف می آید
حرکت کن
از جا بلند شو
تا زمین تندتر بچرخد
و به آرزوهایت برسی
کلمه ی ِ کامل شده
باران ِ چکیده بر بال ِ پروانه
و شیره ی ِ شفاف ِ انگوری تو
زلال باش
اگر بخواهی
دست دراز می کنی
ابری در آسمان می گیری
اگر بخواهی
درخت خشک با نگاهت
انجیر به شاخه اش می روید
و تو را ببری اگر به دندان بگیرد
هیچت نمی شود
که من از درون ِ تو حرف می زنم
ستاره ها
به چشمان تو می ریزند
تا جهان را دوست بداری
و دشمنانت را حتا
دوست بداری
آسمان آن قدر آبی دارد
تا خیالت راحت باشد
آسوده گی از توست
و تویی که می شود آسوده باشی
پای ِ درخت گلابی بخوابی
خواب بهشت ببینی
در کوچه راه می روی
آرامشت
آجرها را به وجد می آورد
و آب در جوی
به تماشایت می ایستد
دوست می دارم
فرشته ای را که از میان ِ دو ابرویت بیرون می آید
به مادران می ماند
و گاه بلبلی از دهانت
در گوش خلق می خواند
لعاب ِ لاجوردی ِکاشی
شکسته نستعلیق ِ نَرم
کرشمه ی ِ برگی در باد
این ها تو می توانی باشی
اگر
سرودت را از حفظ بخوانی
و از دیدن یشمی ِ کوه در مه
به وجد بیایی
دریا را در
لیوان ِ دسته دار
جرعه ، جرعه ، سر بکش
تا حرف هات به شکل ِ
توت و ُ گز به زمین بریزد
شیرین زبان
رستم اگر زنده بود
عاشقت می شد