تخم لق ریشه ها
رفته بودم به سفر چهارروزه، برای تحقیات میدانی، اما به سبب بیماری چهار روز تحقیقات میدانی تبدیل شد به تحقیقات درونی در بستر!
در درونم با هم وطنانم بحث های زیادی کردم و پس از چهار روز به این نتیجه رسیدم، که ما خیلی کمتر از آنی که می دانیم با یکدیگر بیگانه هستیم. واقعا تلون بیداد می کند. من بچۀ دهۀ 30 قرن بیستم هستم. از نیمۀ قرن بیستم شروع کرده ایم به شناخت خودمان... در حالی که با یکدیگر بیگانه تر از پیش بودیه ام، قرن بیستم تمام شده است. حالا چند سالی هست که برای فاصله گرفتن از یکدیگر مسابقه گذاشته ایم. شعارزدگی به بیماریمان دامن زده است... همچنان که در بستر بیماری به سقف خیره مانده بودم، در فکر کسانی بودم که با چاپلوسی مرا تشییع خواهند کرد. چون بر این باورم که دیگر کمتر رفتاری از ما عاری از چاپلوسی است. و در این چند دهۀ اخیر چنان به چاپلوسی خو گرفته ایم که دیگر بدون چاپلوسی زندگی برایمان دشوار است...
... و متاسفانه نخستین شرط مروت، بیگانه بودن با چاپلوسی است....
هنوز بیمارم، اما سقف اتاقی را که در سفر به آن خیره شده بودم به همراه دارم...
دیروز مطلبی نوشته بودم به نام «سرزمین کیمیاگران». امروز با جوانی تلفنی صحبت می کردم. پرسیدم، نوشته ام را خوانده است یا نه؟ گفت، خوانده است و انتظار داشته است که به ریشه ها توجه داشته باشم!
ناگهان دو حالت متفاوت گریبانم را گرفتند:
پذیرفتم، واقعا گاهی آدمی از دادن پاسخ ناتوان می ماند و فکر کردم به بلای بزرگی به نام ریشه ها!
نه خود اصطلاح ریشه ها، بلکه باب شدن این که هر پدیدۀ اجتماعی ریشه هایی دارد مسلم! و تو اگر بخواهی به همنشینی بگویی که آروغ نزند بهتر است، باید اول سخنی طولانی برانی دربارۀ ریشه های آروغ زدن!... و مخاطبت را فارغ بدانی از هرگونه اندیشۀ بخردانه. وگرنه حنایت رنگ نخواهد داشت...
منظور جوان مخاطبم ریشه های بی توجهی مردم به محیط زیست بود و نا گفته پیدا بود که نگاهش به رفتار دولت با ملت است...
با خودم گفتم، ای داد و بیداد! در کنار بی مروتی، با این بیماری یافتن ریشه ها، که علی الاصول درست است، چه باید کرد؟ اگر باب شود که با هر سخن ریز و درشتی اول به ریشه ها بپردازیم چه؟ اگر حق با این جوان باشد چه؟
لابد چون ریشه های مهیای فراوانی در دم دست داریم، باید از بام تا شام کودکانمان را کتک بزنیم و با همسرانمان، اگر زورمان نرسید که کتکشان بزنیم، فحاشی مفصلی راه بیاندازیم و لاینقطع به حقوق دیگران تجاوز کنیم و هرروز آشغال هایمان را از نزدیک ترین پنجرۀ رو به محوطه ای عمومی نثار مردم کنیم و...
اما با حالت اولی که برایم فراهم آمد، که گاهی درمانده از دادن پاسخی کوتاه می شوی، چه کنم؟
بگذارم چراغ سبز توجیه هر عمل زشت اجتماعی همچنان روشن بماند، چون ریشه ها یا شناخته شده نیستند و یا عریان به زبان نمی آیند؟...
کمی طولانی فکرکردم و بعد تصمیم گرفتم که بروم به خیابان و مانند یک درخت بایستم در کناری و به هر رهگذری که در حال پرتاب آشغالی از کنارم گذشت، اول تاریخ رفتارهای اجتماعی را بازگو کنم و بعد برسم به ریشه ها و بعد چون ریشه های اصل و هرز فراوانند، او را سوگند بدهم به پیر و به پیغمبر که زبالۀ دستش را بر سر و روی گذر عمومی نپاشد!...
خداوندا اگر شاهد ما هستی، مددی!
با فروتنی
پرویز رجبی
Labels: روزنوشت

