داستان بی نام

پس از نوشته ام دربارۀ «نخستین شاعران جهان» نوشتۀ زیبای زیر به دستم رسید:
 
 

داستان بی‌نام

 

نرگس فراهانی

 

همه صاف ایستاده‌اند. سینه جلو، پاشنه‌ها به هم چسبیده، پنجره‌ها به اندازه یک مشت باز، پاها کشیده، شکم تو، دست‌ها چسبیده به پهلوها، سر بالا و چانه جلو، نگاه به روبرو. صدای شیپور تا عمق گوش‌ها را می‌خراشید و همراه طبل‌ها که زیر می‌نواختند.

پرچم آرام و سنگین بالا می‌رفت. شیپور و طبل‌ها همچنان فریاد می‌زدند و پرچم به اوج می‌رسید. در بالاترین نقطه، پرچم ایستاد. چند لحظه بعد، شیپور و طبل‌ها ساکت شدند.

صدای خنده کسی جای شیپور و طبل‌ها را در عمق گوش‌ها گرفت:

- پرچم رو دار زدن! دیوونه‌ها پرچم رو وارونه زدن!

پرچم در اوج آویزان و بخش سفید و سبزش لابه‌لای قسمت قرمزش پیچ می‌خورد. مردی روی ویلچر از پشت حصارها همچنان می‌خندید.

 

Labels: