یک درد دل خودمانی!
به زحمت یادم می آید که در زمان مصدق بزرگ بیشترین نیروی مطبوعات و حزب ها و گروه های سیاسی صرف دشنام به یکدیگر می شد و در دوره ای که مردم ایران می توانستند با بازشدن فضای گفت و گو بار معنوی بسیاری بگیرند، مبهوت اختلاف ها و بحث هایی بودند که هرروز ضربۀ سخت تری را به باورهای در حال شکل گیری مردم وارد می آوردند. این اختلاف های بی پایان سرانجام کار را به جایی کشاندند که تقریبا اندیشۀ درست و برداشت معقول از رویدادها غیر ممکن شد. قهرمان های کوچک و بزرگ ملی و دشمنان کوچک و بزرگ مردم با صدها مقالۀ پرهیاهو و جنجالی چنان در هم آمیختند که جوانان هاج و واج مانده بودند که به چه کسی اقتدا کنند... حتی مخاطب و برنامۀ اصلی تظاهرات کوچک و بزرگ خیابانی به جای دشمن خارجی هشیار که از بیداری مردم در هراس بود، بیشتر حزب های رقیب بودند و رهبران آن ها...
و به خوبی یادم می آید که در آغاز انقلاب اسلامی، به خصوص در زمان دولت موقت بازرگان نیز کار احزاب و گروه های چپ و راست نوخاسته شده بود دشنام به یکدیگر و کوشش به تضعیف به اصطلاح رقیب تا حد نابودی. بروید و با آرامش مطبوعات این دوره را مطالعه کنید تا از میزان عیب جویی و دشنانم های رد و بدل شده حیرت کنید. در میان نوشته های این دوره، مقاله های چاپلوسانه هم حجم شگفت انگیزی را به اشغال خود درآورده اند... و تعداد نوشته های منطقی و روشنگر بی دشنام و عاری از چاپلوسی به قدری اندک هستند که نمی توانی دنبالشان بگردی. تازه در روزگار بهتان و دشنام و تحبیب و چاپلوسی در می مانی که چگونه درست را از نادرست جداکنی...
واقعیت این است که هنوز برای مردم ما انتقاد، مخالفت و اعتراض مرزهای مشخص و تعریف شده ای ندارند. دست که به قلم می بریم نمی دانیم که انتقاد می کنیم یا مخالفت و یا اعتراض. البته اعتراض (= شکایت) کم می کنیم... تردید دارم از هزاران هزار ایرانی که جلو دستگاه های خودپرداز ناکارآمد بانک ها قر می زنند، یک نفر شکایت کرده بوده باشد... (البته آگاهم که شکایت کردن هم دردسرهای خود را دارد).
این مقدمۀ طولانی برای در میان گذاشتن یک مسالۀ ساده است:
هنگامی که من در بارۀ مرداد و امرداد می نویسم، گمان می کنم مساله برای برخی ها ها همان باری را دارد که مثلا حملۀ آمریکا به ایران!!!
صهیونیست می شوم! وطن فروش و خود فروش می شوم! کور می شوم و مشکلات را نمی بینم!!
پرسش این است که چرا ما قادر به تفکیک دشواری های خودمان نیستیم؟
چرا بدون دشنام نمی توانیم حرف حسابمان بزنیم؟
چرا هر روز فاصله مان را با انصاف بیشتر می کنیم؟
بخواهیم و نخواهیم و یک میلیون گنهکار و بانی حی و حاضر هم داشته باشیم، روزی ناگزیر از این خواهیم بود که مشکلات خودمان را تفکیک کنیم. و دست از شعارهایی برداریم که تاکنون جز زیان برایمان باری نیاورده اند.
من یکی حتی کتک بخورم، با عشقی که به میهنم و هم وطنانم دارم خسته نخواهم شد. و هم وطنانم هم سرانجام درخواهند یافت که برای من ناتوان، همین در میان گذاشتن چند واژه کفایت می کند و در خواهند یافت که من اگر شجاع الدوله هم می بودم، یک دست بیشتر ندارم. و صدای برخورد این دست با هوا از این بیش نیست.
دشنام ها را به جان می خرم. اگر هم میهنانم با خودفروش و مزدر خواندن من آرام می گیرند، مبارکشان باد این آرامش...
با فروتنی
پرویز رجبی
Labels: روزنوشت

