سوشیانتهای تازه ما
همدلی با یک دوست مهربان و دلسوز
جناب آقای فرید وحدت
نامهای که خطاب به آقای دکتر رجبی نوشته بودید، سخت به دلم نشست. آنرا بارها خواندم و هنوز هم میخوانم. احساس میکنم پس از هر بار خواندن به نکته خاص دیگری در آن پی میبرم. اعتراف میکنم که مدتها بود چنین نوشتهای نخوانده بودم. مدتها بود که به دنبال آن میگشتم. گمان کنم به اندازهای نوشتهها و نظرات گوناگون را خوانده و شنیده باشم تا به تجربه بتوانم متوجه درد و دلسوزی عمیق شما شوم و به تفاوت آن با بسیاری از نوشتههای دیگر پی ببرم.
با اینکه پاسخ من به نامه شما به هیچوجه نمیتواند با اندیشه شما برابری کند، اما نتوانستم در برابر آن بیتفاوت باشم. بگذارید من نیز پراکنده و آشفته تا اندازهای سخنان دل خود را بازگو کنم. شاید خود را آرام کنم و شما را ناآرامتر.
گویا از زمان ضحاک تا به امروز، ریشههای توانایی تشخیص را در ما بریدهاند. از همان زمان تا به امروز، نجاتبخشان خود را در بیرون جستجو کردهایم. به آنها دل بستهایم. برایشان قربانی دادهایم. به پایشان سوختهایم و شاهد تاراجگری آنان بودهایم. سپس پشیمان شدهایم و به نورسیده دیگری دل بستهایم.
ما نمیدانیم که چه میخواهیم. تصوری مبهم از آرزوی خود داریم و هر روز شخص خاصی را یاور رسیدن با آرزوهای خود میانگاریم. بر گردش حلقه میزنیم، او را میستاییم، قهرمانش میکنیم، تمامی بدیها و پلیدیها را از او به دور میدانیم و چیزی نمیگذرد که در او ذرهای خوبی و نیکی نمییابیم. بر زمینش میزنیم و اگر خودمان نابود نشده باشیم، او را نابود میکنیم. چند ماه بیش طول نکشید تا «. . . نخست وزیر ایران» تبدیل شود به: «. . . پیر خرفت ایران» و از این نمونهها بس فراوان است. تمامی کسانی که در زمان خود، رأی اول نمایندگی مجالس قانونگذاری ایران را از آن خود کردند، پس از اندک زمانی تبدیل به منفورترین کسان در میان همان رأیدهندگان شدند. گمان نکنم که نیازی به ذکر مثال باشد.
ضحاک بر ایران زمین غلبه نکرد و حتی کوچکترین نبردی نیز با ایرانیان انجام نداد. این خود ما بودیم که به نزد او شتافتیم و او را «شاه ایران زمین» خواندیم. گناه او چه بود؟ مگر او بدون هیچگونه فشار و در عین دموکراسی و مردمسالاری و به خواست همگان به قدرت نرسید؟ پسانگاه دل به کاوه سپردیم. اما پس از پیروزی و رسیدن به خواست خود، او را رها کردیم. کاوه کجاست؟ پس از پیروزی بر ضحاک از کاوه چه باقی ماند و چه کسی یادی از او کرد؟ کاوه مانند سرنوشت همیشگی قهرمانان و پهلوانان ایران به فراموشی پیوست تا به زودی نوبت به کاوهای دیگر رسد تا او را به قربانگاه امیال خود بفرستیم و سپس به دورش بیندازیم.
دوستی میگفت که چرا دیگر سوشیانتها پیدا نمیشوند؟ او نمیدانست که سوشیانتها پیدا میشوند و چه بسیار هم به فراوانی پیدا میشوند. اما ما آنها را میکشیم و اگر خیلی خوش شانس بوده باشند، تنها در مرگشان مدیحهسرایی میکنیم. و سپس چه بزودی دل به شیادی میبندیم که میخواهند فردا اهورای ما می شود و شادی و خرمی به ارمغان آورد. دلم برای او نمیسوزد. دلم برای خودمان میسوزد. برای هزاران هزار نفری که دل بدو بستند و خبر ورود زودهنگام این ناشناس از زیر بوته سبز شده را به سرعت به یکدیگر میرساندند و خود را آماده استقبال از او کرده بودند. و از این نمونهها چه فراوان.
نوشته شما مرا به یاد سالهای جنگ برد. به آن سالهایی که پاکترین، شریفترین، بیادعاترین و نجیبترین فرزندان این میهن، جان خود و هستی خود را به پای آن گذاشتند. درست در همان زمانی که فرزندان خیلیها مشغول تحصیل و تجارت در نزد عمو و ملکه بودند. در همان زمانی که همین رهبران و راهنمایان نشسته در برابر فرستندههای رادیو و تلویزیون ماهوارهای که امروزه به ما درس میهنپرستی و مقاومت میدهند، در این فکر بودند تا چگونه برای حفظ زندگانی آرام و آسوده، و آینده درخشان خود و فرزندانشان، از میهن بگریزند. دلم برای آنان نیز نمیسوزد. دلم برای خودمان میسوزد که آنان را منجی و چراغ راه میهنپرستی خود میدانیم.
وقتی یکروز از همین میهنپرستان دو آتشه و بیرون گود نشسته، شنیدم که چگونه نام «همت» را با تغییر آوا به شکلی زشت و توهینآمیز بازگو کرد، او نمیدانست که چقدر دلم شکست، اما تو میدانی. او نمیدانست که هر چند شاید از اسم این جوان دلاور که هیچ کم از بزرگترین پهلوانان اسطورهای ایران زمین نداشت، سوءاستفاده شده باشد. اما او پسری بود که در تمام طول زندگی کوتاه خود ذرهای رنگ خوشبختی، رنگ شادی و کمترین رفاه را ندید. از کودکی و در نبود پدر، هم درس میخواند و هم نان خانه را تأمین میکرد. دقیقهای فرصت اینرا نداشت تا درس و مشقی را در خانه انجام دهد. هر چند چشمانش همیشه از بیخوابی سرخ بود، اما لبخند از لبانش دور نمیشد. فقر شدید و در عینحال روحیه آرام و بیآزارش موجب شده بود تا مضحکه و مسخره همکلاسیها باشد. چند سال بعد و با آغاز جنگ، به دلیل اینکه از نظر خودش، فرماندهان فرصت مناسبی برای او فراهم نمیکردند، در تصمیم عجیب و حیرتانگیزی، خود شخصاً و با چند دوست همفکر خود و بدون هیچ سلاحی به یک پاسگاه مرزی عراقی شبیخون میزند و سلاح مورد نیاز خود را بدست میآورد. او به همین شیوه، و مستقل از حکومت و به آرمان دفاع از سرزمین خود، گردانی را تشکیل داد که تمامی جنگافزارهایش از دشمن به غنیمت گرفته شده بود. تو خوب میدانی که این بچه کمرو و مضحکه اطرافیان، چگونه ارتشی تا دندان مسلح و بیرحم را گرفتار خود کرده بود و خطرناکترین مزاحم آنان بود. آری بقول شما «آرش بینشان نیست» اما کدامین کس سراغ نشانی از او را میگیرد؟
همت رفت.
گور او کجاست؟ نامش چه بود؟ چند ساله بود؟ هنوز ریشش در آمده بود؟
نه هیچکدام اینها مهم نیست. مهم این است که ببینیم آنان که برای ما تعیین تکلیف میکنند، دوست دارند که ما چگونه نگران میهن خود باشیم، به چه چیز حساس باشیم، به کدام حادثه واکنش نشان دهیم و در نشریات و وبلاگهای خود در باره چه چیزی بنویسیم. آنان که فرستندههای خود را در کشورهایی بر پای داشتهاند که تاکنون دهها کشور ریز و درشت را به خاک و خون کشاندهاند، دهها فرهنگ و تمدن را نابود کردهاند و میلیونها انسان مرده، کودکان بیچیز، شهرهای سوخته و جهانی آکنده از درد و رنج فراهم ساختهاند. آنان سوشیانتها تازه ما هستند.
دوستدار
رضا
Labels: از دیگران

