درد دلی خودمانی
از کتاب «سفرنامۀ انور آب» خودم که در دست چاپ است
فراموش می کنیم که در غرب تنها نویسنده نیست که با کار خوبش خودش را محبوب و یا جهانی می کند. اغراق های ناشران و منتقدان و رویکرد خوانندگان سهمی بارز دارند. به راستی سوگند که من هنوز هم نفهمیده ام که شهرت برخی از نویسندگان غربی در چیست. اتفاقا برخی از کتاب هایی که عنوان «خوش فروش» را می یابند، بیشتر مشکوک به نظر می رسند. جوانان چهل سال پیش می دانند که فرانسواز ساگان مستحق آن همه شهرت نبود. در ایران سیستم پخش کتاب مریض است. هنوز شمارخوانندگان، با همۀ کوشش شگفت انگیزی که برای نوشتن و سرودن وجود دارد، در مقایسۀ با همۀ جهان اسباب سرافکندگی است. تازه تعداد خوانندگان کتاب کمتر از خریداران کتاب است. همین هزار نسخه هم می ماند روی دست ناشر. و نقد هنوز راه درازی را در پیش دارد. بیشتر منتقدان ما نقش غلط گیر چاپخانه ها را دارند. کافی است که صواب را ثواب بنویسی تا حکم بی سوادیت صادر شود. بیشتر منتقدین ما فاقد صلاحیت هستند.
بگذریم از نقش تعیین کنندۀ دسته بندی های سیاسی. وگرنه ما هم می توانیم باور کنیم که نویسندۀ جهانی داریم. به راستی سوگند که هنرمندان فدای مصلحت اندیشی ها شده می شوند. ایمان دارم که مخاطبان هنر ناخودآگاه زیر فشار نظرهایی قرار داردند که ناخودآگاه عادلانه نیستند.
مگر در همان غرب نازنینی که اگر در بازی شرکت نکند، بازی بازی نیست و در کانادای هزارقبیله براهنی ما مقبولیت جهانی نیافت؟ شمارا سوگند، آیا یکی از ایرادهایی را که به براهنی ساکن تورنتو وارد شده است، می توان با سفر اشتاین بک به ویتنام و پوشیدن لباس فرم خلبانی و سوار شدن به بمب افکن برای بمباران سمبلیک ویتنام شمالی، به این بهانه «که می خواهم دینم را به میهنم ادا کنم» قابل مقایسه خواند؟ فراموش نکنیم که اشتاین بک موش ها و آدم ها و تورتیلا فلت را نوشته است و از نقش استثمار فغان برآورده است. شما را سوگند، اگر لرد بایرن یا اسکار وایلد در ایران دفن می شدند، ما گورشان را شخم نمی کردیم؟ با گور احمد شاملو چه کردیم؟ مگر رفتار تولستوی با کارگران مزرعه اش با آرمان قلمی او هماهنگ بود؟ بالزاک رباخوار را چه بگوییم و چه بکنیم؟
اگر براهنی مرتکب یکی از کارهای این بزرگان غرب می بود، مثل ایاز ماه ها بر سر دار نمی ماند تا همۀ مگس ها و زنبورهای محله سهمی ببرند؟ ما فکر می کنیم که هنوز نویسندۀ جهانی نداریم، باید اندکی هم نگران میزان قدرتی که برای شناخت یک نویسندۀ جهانی لازم است باشیم. خیلی شده است که به «بیگانه» از کامو و «بازی تمام است» از سارتر فکر کنم و به نوازشی که کامو و سارتر چشیدند و فکر بکنم به نوشته های سوختۀ جامعۀ خودمان.
با شهامت و تکبر(می توانم بگویم کودکانه) می گویم، مگر رمان «دشنه و سیب گمشده» من از بیگانۀ کامو چقدر فاصله داشت؟ البته براهنی هم مقصر است که این رمان را نخواند و دربارۀ آن نظر نداد. مشغولیت های نگاه ماست که نیاز به یک دگرگونی اساسی دارد.
به دور از سیاست های متنوع دولت، نویسنده های محبوب مردم ما هم فصلی هستند. مردم آلمان هرگز کافکا را از قلم نمی اندازند، اما در ایران دیگر به ندرت کسی از جوانان صادق چوبک را می شناسد. زین العابدین مراغه ای که جای خود دارد.
روی هم رفته، با یک جامعه شناسی خودمانی متوجه می شویم که ما خیلی آسان و زود گناه گرفتاری های جامعه را سوار دوش نحیف هنرمندانمان می کنیم. گویا این ها سرچشمۀ همۀ ناکامی ها هستند. گویا در تعریف هنرمند مشکل داریم. به راستی سوگند که گونتر گراس فقط در جامعۀ کنونی آلمان می تواند گونتر گراس باشد. پیرمردی آلمانی در سال 1964 برایم تعریف می کرد، در روزگار آلمان هیتلری یک شب چند مرد اخمو و هارت و پورتی آمدند دنبالش و بدون اعلام جرمی او را بردند به جایی ناشناس و در کابینی شبیه کابین تلفن زندانیش کردند. بعد شش ماه تمام، بدون یک کلمه حرف روزی چند بار برایش چیزی آوردند که از گرسنگی تلف نشود و پس از شش ماه او را با بدنی که به خاطر کمبود جا نیمه فلج بود، دوباره سوار کردند و آوردند جلوی خانه اش و پرت کردند به بیرون. با این یادآوری که سبیل پیشوا کج نیست! این جمله تنها جمله ای بود که او در ظرف شش ماه شنیده بود. پیرمرد می گفت که بعدها به یاد آورد که در مجلسی دوستانه گفته بوده است که سبیل هیتلر کج است. از او پرسیدم که واقعا سبیل هیتلر کج بوده است؟ پبرمرد گفت: «عادت کرده ام که فکر کنم که سبیل هیتلر راست و ریس ترین سبیل جهان بود. بنا بر این امروز هم چنین فکر می کنم»!
پرویز رجبی
Labels: روزنوشت

