حکایت سرزمین من
عجب حکایتی است این سرزمین
 

دیروز از سوی انجمن کوهنوردان ایران به رینه، در پای کوه دماوند، دعوت داشم. قرار بود در روز دماوند که در روز جشن تیرگان و آرش کمانگیر تعیین شده لست، سخنرانی کنم.

هواداران محیط پاک و شیفتگان دماوند در دامنه های افسانه ای این رعناترین کوه ایران مشغول جمع آوری زباله هایی بودند که دوست داران طبیعت از خود به یادگار گذاشته بودند و همچنان می گذاشتند!...

در پبرامون و داخل سالن برگزاری سخنرانی ها شور و حال غریبی بود که دست به دست «پارچه نوشت ها» چنان عشقی را به دماوند و میهن در درونت می خروشاندند که بی اختیار دامن از دست می دادی و قطره اشکی بر گونه ات می غلتید...

خودم را آماده کرده بودم که دربارۀ ریشه های جشن تیرگان و جشن های در پیوند با آن مانند جشن آب ریزان و یا آب پاشان و آرش کمانگیر سخن بگویم...

 

در آغاز، مجری برنامه های جشن،   شعر معروف دماوند ملک الشعرای بهار را خواند و ضربان عاطفی دل های حاضران را تا می توانست بالا برد...

آن گاه نوبت به من رسید. در پای آن کوه بلند. با سینه ای آکنده از خاطره های سفر چند روز پیش نیاسر و رفتار مردم این سرزمین با چارطاقی نیاسر که یکی از کهن ترین میراث های فرهنگی نیاکان ماست...

سخنم را تقریبا چنین آغاز کردم: عجب حکایتی است این سرزمین. گاهی چنان به یاد خاطره هایی که به نیش کشیده ایم می افتیم که چهار ستونمان به لرزه در می آید. عشق به میهن چنان سرشارمان می کند که اشک ریزان به رقص درمی آییم و گاهی و به عبارتی همواره و پیوسته، برای نمونه با شیوۀ رانندگیمان، چنان هم میهنانمان آزار می دهیم که میهن عملا معنا و اعتبار خودش را از دست می دهد. و همواره و پیوسته با افشاندن زباله هایمان به سر و روی میهن، نشان می دهیم که علی الاصول کوچکترین حرمتی را برای میهن قائل نیستیم...

عحب حکایتی است این سرزمین...

 

زیباترین لحظه های دیروز تماشای تارک و سینه و دامن دماوند رعنا بود و شنیدن سخنرانی بسیار زیبای استاد رضا مرادی غیاث آبادی دربارۀ جشن تیرگان...

 

با فروتنی

پرویز رجبی


Labels: